1 یکی گفت با من که خورشید تافت ترا سر پر از خواب مستی چرا ؟
2 بدو گفتم ای مهربان یار من ترا چیست با من در این ماجرا ؟
3 بسی بی من و تو درین مرغزار غزاله کند چون غزالان چرا
1 ای دیده در شناختن حال کاینات باید که باشدت نظری از سر انات
2 بنیاد کارها همه بر هفت و چار دان نه از سر تهتک رأی از ره ثبات
1 اینمنزل خجسته که بس روحپرورست از فرخی و خوش نفسی خلد دیگرست
2 سوزد چو آتشی غم دلها هوای او گوئی که خاکش از ارم آبش ز کوثرست
1 هر چند مدتی شدم از روی اضطرار دور از جناب حضرت میمون شهریار
2 شاه جهان پناه که بر تخت خسروی یک تا جور ندید چو او چشم روزگار