- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 کسی فرهاد را گفتا: کزین سنگ رها کن دست، گفتش با دل تنگ:
2 ز سنگ بیستون سر چون توان تافت؟ که شیرین را درین تلخی توان یافت
3 نظر میکن بنقش دوستان ژرف ولیکن دور دار انگشت از حرف
4 چو اندر دوستی کار تو زرقست نگویی: از تو تا دشمن چه فرقست؟
5 چه تلخیها که مهجوران کشیدند! ز شیرینان به جز تلخی ندیدند
6 گل بیخار ازین منزل، که بینی که چیدست؟ ای برادر، تا تو چینی؟
7 مراد دل به انبازیست این جا مپندار این چنین بازیست این جا