- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یکی چابک کنیزک داشت کوچک که حسنا بود نام آن کنیزک
2 ببالا همچو سرو جویباری بلنجیدن چو کبک کوهساری
3 رخی چون ماه و زلفی همچو عنبر بری چون شیر و لعلی همچو شکر
4 چو چشم سوزنش کوچک دهانی بسان رشتهیی او را میانی
5 لبش کرده بدو یاقوت خندان دهن بند بتان آب دندان
6 دو چشمش ناوک مژگان گرفته شکار هر مژه صد جان گرفته
7 جهان افروز حسنا را بدو داد چو خسرو دید او را تن فروداد
8 چوحسنا شد بپیش شه پدیدار بپیش شاه غنجی کرد بر کار
9 بزد ره بر شهی چون شیر بیشه بروبه بازی آن عیار پیشه
10 بماند از حسن حسنا شاه خیره که شد با عکس رویش ماه تیره
11 دل خسرو چنان آن ماه بربود که سوی خانه برد آن ماه رازود
12 دهان آن شکرلب تنگ میدید دل از یسکو بصد فرسنگ میدید
13 شه دلداده چون مجنون او شد ز بس دلدادگی در خون او شد
14 چو حسنا برقع ازگنجی برانداخت ببوسه شاه شش پنجی درانداخت
15 چو بی صبریش بر دل تاختن کرد بآخر کار عشرت ساختن کرد
16 چو شه باماه، ماهی همره افگند ز ماهی ماه مهری بر شه افگند
17 چنان در مهر یکدیگر بماندند که باهم چون گل و شکّر بماندند
18 چو بگذشت از پس این کار ماهی بر گل رفت خسرو شه پگاهی
19 بددو گفتا اگر شاه آیدت پیش مرانش از بر وبنشان بر خویش
20 خداعی میکن و زرقی همی باز لبی پرخنده می دار و همی ساز
21 چو دل خوش کرد از دیدار تو شاه برون رفتن بباغ از شاه درخواه
22 که تا از باغ شه پنهان بشبگیر برون آیی تو و آن دایهٔپیر
23 چنان آسان سوی رومت برم باز که چون کبک دری میلنجی از ناز
24 نگردد گرد گرد دامن تو نه مویی کژ کند سر بر تن تو
25 چو افتادیم ما چون مرغ در دام بفرصت جست باید کام با کام
26 خوش آمد نیک گل را پاسخ شاه بدو گفت ای سم اسبت رخ ماه
27 جهان افروز را تنها بمگذار جوانی را در این سودا بمگذار
28 چو میدانی که او دلدادهٔ تست دلش در دام عشق افتادهٔ تست
29 چو میدانم که درد عاشقی چیست نخواهم هیچ کافر را چنان زیست
30 چه میسازی تو کار این دو عاشق که کاری مینما ید ناموافق
31 ندانم تا درون با هم چه سازند مگر چون شمعشان درهم گدازند
32 ترا بی شک نکو نبود ز دو تن که بر مردی ستم باشد ز دو زن
33 چو دو کدبانو آید در سرایی نماند در سرا نور و نوایی
34 جوابش داد خسرو کای دل آرام مرا در آزمایش میکنی رام
35 از آن همچون جهان گیری زبونم که تا من با جهان افروز چونم
36 مرا تا در جهان امّید جانست جهان افروز بر چشمم گرانست
37 نیارد در جهان بستن جهانی جهان افروز را بر من زمانی
38 جهان را تیره تر آن روز بینم که دیدار جهان افروز بینم
39 مرا جان و جهان چون زیر پردهست جهان افروز انگارم که مردهست
40 منم در کار تو حیران بمانده ز عشقت در غریبستان بمانده
41 برای تو چنین آواره گشته گزیده غربت و بیچاره گشته
42 دلی چون سنگ داری ای دل افروز که برسنگم زنی هر روز هر روز
43 جهان برچشم خسرو باد خاری اگر بر گل گزیند اختیاری
44 اگر من جز تو کس را دوست دارم ندارم مغز و پیمان پوست دارم
45 تویی نور دل من ای پریوش مبادا بی تو هرگز یک دمم خوش
46 چو شکّر گلرخ آمد در مراعات که ای پیش رخت شاه فلک مات
47 دل بدخواه تو پر موج خون باد وزان یک موج صد دریا فزون باد
48 منم جانی وفای تو گرفته دلی راه رضای تو گرفته
49 تنی و روی خود سویت نهاده سری و بر سر کویت نهاده
50 همی تا پای درکوی تو دارم سر نطّارهٔ روی تو دارم
51 منم در عشق رویت با دلی پاک نهاده پیش رویت روی بر خاک
52 جهان بی روی تو روشن نبینم وگر بینی توبی من، من نبینم
53 نه زان رویم من بی روی و بی راه که در رویم شود بی روی تو ماه
54 نه از روی توام روی جداییست نه با روی تو روی بی وفاییست
55 بجای آرم بهر مویی وفایی که تا نبود درین روی و ریایی
56 اگر اشکم نکردی این نکویی مرا هرگز نبودی تازه رویی
57 بصد روی اشک میبارم ز چشمم که بی روی تو این دارم ز چشمم
58 مرا تا دل درین کوی اوفگندست سرشکم بخیه بر روی اوفگندست
59 بجز گریه نماندست آرزویم که در روی تو باید آبرویم
60 چو چشمم دید روی نازنینت گزیدم از همه روی زمینت
61 بهرمه ماه بر روی تو بینم همه روی دلم سوی تو بینم
62 نظر گر بفگنم از سوی تو من نیارم آن نظر بر روی تو من
63 ندیدم ای ز روی من گزیرت بروی تو نمیبینم نظیرت
64 از آن آوردهام رویم بکارت که در کارم ز روی چون نگارت
65 اگر روی تو رویاروی یابم ز روی ماهرویان روی تابم
66 وگر آری برویم صد بلا تو کجا بینی ز من روی و ریا تو
67 وگر روی آورم در بی وفایی برویم باز زن درد جدایی
68 وگر پشت آوری بر من بیکبار در آن اندوه روی آرم بدیوار
69 منم ناشسته روی از خاک کویت تویی بیغم که صد شادی برویت
70 اگر پای از خطت بیرون نهم من چو نقطه در میان خون نهم من
71 ز عشق آن دو طوطی شکرخای بشکل دایره بر سر نهم پای
72 چو سطح سیم آن عارض ببینم شوم گردی که تا بر وی نشینم
73 چو سطر راست بازم با تو پیوست چو خطکش میشوم در خط ازان دست
74 قلم در مه کشم پیش تو مه روی وگرنه چون دواتم کن سیه روی
75 بپیش خطّ سبز تو قلم وار بسرآیم بسر گردم چو پرگار
76 منم پیش تو سر بر خطّ فرمان زبان با دل چو کاغذ کرده یکسان
77 چو گل گفت این سخن خسرو برون شد کنون بشنو کزین پس حال چون شد
78 ز بیماری گل چون رفت ماهی درآمد شاه اصفاهان پگاهی
79 لب گل همچو گل پرخنده میدید وزان لب جان خود رازنده میدید
80 شکر از خندهٔ گل چون خجل بود از آن دلتنگ شد کو تنگدل بود
81 سر زلفی چو شست عنبرین داشت که هر موییش بر جانی کمین داشت
82 رخش در حدّ خوبی و نکویی فزون از حدّ هر خوبی که گویی
83 خرد در شست او سرمست مانده مهش چون ماهی در شست مانده
84 چو شاه آن ماه سیم اندام را دید بگرد ماه مشکین دام را دید
85 دلش در دام گلرخ ساخت آرام که سازد در جهان آرام در دام
86 بگل گفت ای شکر عکس لب تو ز هر روزیت خوشتر هر شب تو
87 مه و خورشید تاج تارکت باد چه میگویم که هر دو صدیکت باد
88 اگر وقت آمد ای ماه دلازار مدار از خویشتن شه را دل افگار
89 اگر زر خواهی و گر سیم خواهی وگر شاهی هفت اقلیم خواهی
90 همه در پیش تست ای من غلامت چو من باشم غلامت این تمامت
91 که باشم گر سگ گویت نباشم چه سگ باشم که هندویت نباشم
92 میان حلقه بیهوش توام من غلام حلقه در گوش توام من
93 چنان حلقه بگوش و حق شناسم که گوشم گیر و سرده در نخاسم
94 منم در شیوه و در شیون تو غلام هندوی چوبک زن تو
95 غلام نیک میجویی چو من جوی بنامم نیکبخت خویشتن گوی
96 چو میبینی دلم در رشک از تو لبم خشک و رخم پر اشک ازتو
97 مکن زین بیش با من بیوفایی که عاجز گشتم از درد جدایی
98 گلش گفت ای وفا دار زمانه منم از جان ترا یار یگانه
99 دلم گرمست اگر من سرد گویم مرنج از من که من بس تند خویم
100 تو میدانی که چون دلدادهام من ز خان و مان برون افتادهام من
101 مبادا در رهت ازگل غباری که گل در چشم گل گردد چو خاری
102 سپهر تیز رو محمل کشت باد بکام دل شبانروزی خوشت باد
103 کسی کو سرکشد از چون تو شاهی ندارد عقل آنکس سر براهی
104 کنون بنهادم از سرسر کشیدن ترا از لعل گل شکّر چشیدن
105 کنون یکبارگی بیماریم رفت دو چندان زورم آمد زاریم رفت
106 چگویم تا مرا هرمز طبیبست تنم از تندرست با نصیبست
107 طبیب نیک پی هرمز از انست که دایم هندوی شاه جهانست
108 اگر هرمز نبودی این طبیبت نبودی از گل سرکش نصیبت
109 ز اوّل تا در آن نبضم بدیدست مرا بسطست و قبضم ناپدیدست
110 مرا هر چاره و درمان که او ساخت نشاید گفت بدالحق نکو ساخت
111 کنون هر کو فرود آید بیکجای ز دلتنگی نیارد بود بر پای
112 اگر آبی کند یک جای آرام بگردد رنگ و طعم او بناکام
113 کنونم دل ازین ایوان گرفتست که گل را آرزوی آن گرفتست
114 که روزی ده ببینم باغ شه را وزان پس پیش گیرم زود ره را
115 زمانی بانگ بلبل می نیوشم زمانی بر سر گل میخروشم
116 خوش آید بانگ بلبل خاصه در باغ که پرگل شد سپاهان چون پر زاغ
117 ز دلتنگی جهان بر من چنانست که از تنگی دلم را بیم جانست
118 دلم آتش گرفتست و جگر خون بهر ساعت غمی دارم دگرگون
119 اگر دستور باشد سوی باغم تهی گردد ازین سودا دماغم
120 براه آیم اگر بی راهم اکنون ز شاه این باغ رفتن خواهم اکنون
121 مگر گردد دلم لختی گشاده وگرنه میروم بیرون پیاده
122 چو باز آیم ندارم هیچ کاری مگر با شاه بوسی و کناری
123 ولیکن چون نخواهم پای رنجی بهربوسی نخواهم کم ز گنجی
124 وگر در خورد نیست از تست تقصیر مخر گر می نخواهی چاشنی گیر
125 از آن پاسخ دل شه شد چنان شاد که هر دل کو غمی دارد چنان باد
126 نمیدانست شاه آن زرق و تلبیس که استادست گل شاگردش ابلیس
127 مثال مکر زن، آبیست باریک که دریایی شود ناگاه تاریک
128 ولیکن در چنین جایی گرفتار اگر مکری کنی هستی سزاوار
129 شهش گفت ای گل بستان جانم که پیش تست باغ و بوستانم
130 دریغم ناید از چون تو نگاری بهشتی تا چه سنجد باغ باری
131 برو تنها اگر تنهات باید مگر وقتی دگر با مات باید
132 تو تنها رو چو همره می نخواهی که تو خورشیدی و مه می نخواهی
133 روانه شو سوی آن خلد پرحور که تنها رو بود خورشید پر نور
134 برو تا زود بازآیی ازین باغ مگر دل را برون آری ازین داغ
135 برو تنها که تنهایی زیان نیست چو با ما آب در جویت روان نیست
136 نخفت آن شب دمی درّشب افروز که تا بر روی شب کی دم زند روز
137 خود آن شب گوییا شب ماند بر جای شدش یک یک ستاره بند بر پای
138 شبی بوداز سیاهی و درازی چو زلف ماهرویان طرازی
139 منادی گر برامد از زمانه که روز و شب فرو شد جاودانه
140 چو ره برداشت سوی قیروان ماه برامد یوسف خورشید از چاه
141 چو خورافگند بر دریا سماری نشست آن ماه دلبر در عماری
142 کنیزک صد شدند آنگه سواره باستادند خلقی در نظاره
143 ز هر سو خادم و چاووش میشد که میزد چوب و از دل هوش میشد
144 چو سوی باغ شد آن سرو آزاد برامد از گل و از سرو فریاد
145 بزیر سایهٔ طوبی باغش بهشتی بود گلها چون چراغش
146 بخوبی باغ چون خلد برین بود دران خلد برین گل حور عین بود
147 سَرِ شاخ درختان سرافراز قیامت کرده مرغان خوش آواز
148 چمن را آب سویا سوی میرفت بگرد باغ رویا روی میرفت
149 چو سنگ آب روان را شد ستانه همی زد آب سیمین شاخ شانه
150 ز جو آب روان برداشت آواز که من رفتم ولی نایم دگر باز
151 چو ابر از آسمان گریان برامد همه روی زمین خندان درامد
152 به یک ره برگها زیر و زبر شد شمرها سر بسر از آب تر شد
153 چو باران تیر در پرتاب انداخت سپر در آبدان آب انداخت
154 چو از هر تیر بارانی سپر ساخت زهر آبی هزاران شکل برساخت
155 چو میغ آبزن ازکوه در گشت بتافت از آفتاب آتشین دشت
156 بتان سیمبر با روی چون ماه بیفگندند از تن جامه در راه
157 شدند آن نازنینان طرازی برهنه تن ز بهر آب بازی
158 اِزاری در گل سیراب بستند چو آتش در میان آب جستند
159 عجب آن بود کان چندان دل افروز بگل خورشید اندودند آن روز
160 گروهی بر درختان میدویدند گروهی سر بر ایوان میکشیدند
161 گروهی سرسوی شیناب بردند گروهی سر بزیر آب بردند
162 یکی آب سیه در گوش رفته یکی بر سر یکی بر دوش رفته
163 ز سرما هر یکی لرزید چون بید دوان گشته ز سایه سوی خورشید
164 چنان دادی تن آن دلبران تاب که در چشم آمدی خورشید را آب
165 اگر آنجا فتادی پیر صد سال شدی حالی جوانی طرفه احوال
166 نشسته بود گلرخ بر کرانی چو شکّر خنده میزد هر زمانی
167 وزانسوی دگر خسرو بدر شد پزشکی را بر آن سیمبر شد
168 چو گلرخ را در ایوان میندید او سوی شاه سپاهانی دوید او
169 زمین را بوسه زد در پیش آن صدر بشه گفت ای برفعت آسمان قدر
170 جهان تا هست فرمانت روان باد هر آنچت دل چنان خواهد چنان باد
171 برفتم سوی خاتون، او بباغست جهان از تف تو گویی چون چراغست
172 دلش گرمست و دارد این هوا تفت بسوی باغ ازین ایوان چرا رفت
173 کنون در باغ اگر باشد دگر راه پدید آرد همان بیماری ای شاه
174 همان بهتر که امروزش بیاری بتدریجی شبانگه درعماری
175 مگر بیماریش از سر نگیرد طبیب از درد او دل برنگیرد
176 شهش گفت ای طبیب عیسی آسا که کرد آخر کم از روزی تماشا
177 کنون آن نیست گلرخ گر تو بینیش که با من شد چو شکّر، زهر گینیش
178 وفاداری و خوی خوش گرفتست دلش از مهر من آتش گرفتست
179 سخنهایی که با من گفت امروز دگر نشنوده بودم زان دل افروز
180 دلش اکنون بسوی من هوا کرد همه خوی بد و تندی رها کرد
181 بگفت این و یکی خلعت بیاراست بهرمز داد و هرمز زود برخاست
182 چو روی چرخ زنگاری سیه شد مه از زیر سیاهی سر بره شد
183 بپیش دایه آمد گل که برخیز قدم در راه نه چون پیک سر تیز
184 که وقت رفتن ما این زمانست که نه در ره عسس نه پاسبانست
185 بباید رفت چون شب در شکستست که پروین نیز در پستی نشستست
186 بگفت این و گشاد آنگه در باغ شبی بود از سیاهی چون پر زاغ
187 چنان شب، پیش چشم آن دل افروز نمود از بیخودی روشن تر از روز
188 کسی کو روی دارد سوی یاری ندارد با شب و با روز کاری
189 همه آن باشدش اندیشهٔ کار که تا چون زودتر بیند رخ یار
190 خوشا نزدیک یاری ره گزیدن که میدانی که بتوانیش دیدن
191 چو گل با دایه لختی ره بریدید بسوی خانهٔ هرمز رسیدند
192 یکی کنجی که خسرو ساخته بود ز بهر هر دو تن پرداخته بود
193 نهانی هر دو تن در کنج رفتند ز بیم شاه یک ساعت نخفتند
194 چو مرغ صبحدم بگشاد پر را ز خواب انگیخت مشتی بیخبر را
195 جهان از چهرهٔ خورشید سرکش بجوش آمد چو دریایی پر آتش
196 زمین در زیر گرد زعفران شد عروس آسمان در پرنیان شد
197 چو روشن شد زمین را روی، جمله بتان گشتند از هر سوی، جمله
198 بقصر گلرخ دلبر دویدند ز گلرخ در هوا گردی ندیدند
199 نه دایه بود در باغ و نه گلرخ رسانیدند سوی شاه پاسخ
200 که گل با دایه ناپیدا شد از باغ دل ماشد ز گل چون لاله از داغ
201 نیاسودیم از جستن زمانی نمییابد کسی زیشان نشانی
202 پری گویی ربودست این دو تن را کجا آخر توان گفت این سخن را
203 ازان پاسخ دل شه سرنگون شد ز خون دل لبش پر کفک خون شد
204 نه صبرش ماند نه آرام در دل شکست آن کام دل ناکام در دل
205 بدیشان گفت آخر حال چون شد نه مرغی گشت کز ایوان برون شد
206 مگر گل بلبلی شد در هوا رفت بخوزستان گریخت از دام ما رفت
207 کجا شد دایه گر گل رفت باری عجب تر زین ندیدم هیچ کاری
208 پری گر ماه را از باغ برداشت چرا عفریت را بر جای نگذاشت
209 پری گر داشت با ماه آشنایی چرا آن دیو را نامد رهایی
210 پری گر برد حوری از بهشتی چکارش بود با دیرینه زشتی
211 نمیدانم که این احوال چونست مگر در زیر این، مکر و فسونست
212 مرا بفریفت تا در دامم آویخت بسوی باغ شد وز باغ بگریخت
213 کسی گویی که از راهش ببردست بشب ناگاه از باغش ببر دست
214 فرو ماندم درین اندیشه عاجز که با من این که داند کرد هرگز
215 ز درد عشق دلتنگی بسی کرد سواران را بهر سویی کسی کرد
216 منادی گر منادی کرد ناگاه که هر کو آگهی دارد ازان ماه
217 نه چندان گنج یابد از خزانه که بتواند شمرد آن را زمانه
218 درین اندیشه و غم شاه دلسوز بر خود خواند هرمز را همان روز
219 سراسر حال گل در پیش او گفت چنان کز گفت او هرمز برآشفت
220 بشه گفتا نگفتم سوی باغش نباید برد پر سودا دماغش
221 کسی را با دلی پر درد آخر تماشا چون بود در خورد آخر
222 تماشا را اگر دل شاد نبود تماشا کردنش جز باد نبود
223 چو دل خوش بود مردم اصل اینست تماشا کردن هر فصل اینست
224 بگفت این و بشه گفت ای خداوند ترا زین غم نباید بود در بند
225 که من این کار، آسان بی زجیری برون آرم چو مویی از خمیری
226 ازین مشکل دل من گشت آگاه که آن بت را پری بردست از راه
227 مگر آبی بپاشیدست ناخوش که آب ما پری را هست آتش
228 مگر در آب بادی بوده باشد که گل را از میان بربوده باشد
229 بجنبانم کنون این حلقهٔ راز مگر بر دست من این در شود باز
230 وزان پس پیش خورشید جهان تاب یکی طشت بلورین کرد پر آب
231 کشید آنگه خطی برگرد آن طشت عزیمت خوان بگرد طشت میگشت
232 گهی در آب روشن میدمیدی گه از هر سو خطی بر میکشیدی
233 هران حیلت که میدانست هرمز بجای آورد پیش شاه کربز
234 بدو گفتا بشارت باد شه را که از باغت پری بردست مه را
235 گل تر را پری همزاد بودست که آن همزاد او را در ربودست
236 چو با گل خفته بد دایه بیکجا پری آویختست او را بیک پای
237 کنون آن هر دو در روی زمینند ولی بر پشتهٔ کهسار چینند
238 ز شه چل روز میخواهم امان من که تا در خانه بنشینم نهان من
239 نشینم در خط و خوانم عزیمت کنم از خانه دیوان را هزیمت
240 بسوزم عودتر در خانه بسیار پری را سر بخط آرم بیکبار
241 بجای آرم هران افسون که دانم عزیمتهای گوناگون بخوانم
242 ولی از شاه آن خواهم که داند که چل روزم بپیش خود نخواند
243 کسی را نیز نفرستد بر من که بر من بسته خواهد شد در من
244 هرانگاهی که این چل روز بگذشت یقین دانم که شه را سوز بگذشت
245 بپیش شاه بنمایم هنر را برون آرم ز چین آن سیمبر را
246 چو شد بر دست من اینکار کرده براه آید دل تیمار خورده
247 ولیکن چون من استادی نمودم دل شه را بسی شادی نمودم
248 باستادیم گنجی زر بخواهم بشاگردانه صد گوهر بخواهم
249 شهش گفتا چو کردی کار من راست ز من بخشیدن آید از تو درخواست
250 دریغم نبود از تو هرچه خواهی وگر از من بخواهی پادشاهی
251 چو شه گفت آن سخن هرمز بدر رفت سوی قصر جهان افروز شد تفت
252 جهان افروز چون دیدار او دید دل خود تا بجان دربار اودید
253 نه روی آنکه با او راز گوید نه برگ آنکه رمزی باز گوید
254 نه صبر خامشی نه طاقت درد لبی خشک و دلی گرم و دمی سرد
255 جهان افروز را خسرو چنین گفت که ای نادیده بر روی زمین جفت
256 شهنشه را چنین کاری فتادست که از گل در رهش خاری فتادست
257 کنون آگاه باش ای عالم افروز که من رفتم ز خدمت تا چهل روز
258 بکنج خانه بنشینم نهانی مگر زان گمشده یابم نشانی
259 جهان افروز از او حیران فرو ماند چو باران اشک از مژگان فرو راند
260 برامد همچو نیلی چهرهٔ او ازان غم خواست رفتن زهرهٔ او
261 نشسته بود هرمز بر سر پای که تا چون زودتر برخیزد از جای
262 چو آن سرگشته سر بر پای دیدش نه تن بر ره نه دل بر جای دیدش
263 بهرمز گفت اینت آشفته کاری ندیدم چون تو هرگز بیقراری
264 مگر گرد رهی کاشفته باشی که تا بنشسته باشی رفته باشی
265 بشمعی مانی از تیزی و مستی که کس رویت نبیند چون نشستی
266 قرارت نیست یک دم در بر من مگر پر کژدم آمد بستر من
267 مرا بر شکل مردمخوار دانی که گرد من نگردی تا توانی
268 کنون چون بر زمینت نیست آرام تپیده گشتهیی چون مرغ در دام
269 بروتدبیر کار شاه کن زود ز گلرخ شاه را آگاه کن زود
270 مه نو را بسی روز ای دل افروز توان دید و تو رفتی تا چهل روز
271 بگفت این و هزاران دانهٔ اشک فرو بارید همچون ابر از رشک
272 دل خسرو بسوخت اما بناکام برون آمد زپیش آن دلارام
273 بسوی خانه آمد باز حالی سرای خویش کرد از رخت خالی
274 بیاران گفت خوردم بی گمان زهر بزودی رفت میباید ازین شهر
275 سه مرد و چار زن هفتیم جمله هم امشب در نهان رفتیم جمله
276 مرا این دختر زنگی بلاییست ولیک او از غم من در وفاییست
277 نه کشتن واجبست او را نه بردن نه با او زیستن ممکن نه مردن
278 دگر زن هست حسنای دل افروز که گوید ترک او کن، جز بدآموز
279 دگر زن دایه، دیگر نیز گلرخ ز مردان خسرو و فیروز و فرخ
280 بگفت این و ستور آورد در راه فشاند از پشت ماهی گرد بر ماه
281 ستوری بود در رفتن چو بادی که در رفتن فلک را مهره دادی
282 بیک روز و بیک شب شست فرسنگ بپیمودند صحرا را بشبرنگ
283 بسی بیراهه از هر سوی رفتند همه هم پشت از صد روی رفتند
284 فرس راندند تا ده روز بگذشت فتادند از میان کوه در دشت
285 پدید آمد دران صحرا یکی دز که در دوری آن شد وهم عاجز
286 یکی دز بود هم بالای افلاک بپهنا بیشتر از عرصهٔ خاک
287 تو گفتی چرخ را پشتیونی بود که اختر گرداو چون روزنی بود
288 چنان بامش بسودی روی افلاک که کردی آسمان را روی بر خاک
289 چنان برجش ز بار چرخ خم داشت که گفتی چرخ پشتش در شکم داشت
290 غراره بود بر دیوار بالا نشسته دیدبان بر چرخ والا
291 بیاران گفت خسرو کاین زمان زود ببندید از برای خون میان زود
292 که این دز جای دزدان پلیدست ندیدم هرگز امّا این پدیدست
293 چو پیدا گشت خسرو از بیابان فغان برداشت از بالا نگهبان
294 چو بشنود این سخن خسرو ز بالا یکی خر پشته دید او سخت والا
295 چو مردان پیش خر پشته باستاد زنان را بر سر بالا فرستاد
296 چو یک دم بود دز را در گشادند سواری بیست روی از دز نهادند
297 بیک ره همچو شیران بر دمیدند بپیش آن جوانمردان رسیدند
298 شه و فیروز و فرخ هر سه از تیر سه کس در یک زمان کردند زنجیر
299 چو در خون آن سه بدرگ غرقه گشتند دگردزدان پریشان حلقه گشتند
300 گرفتند آن سه تن را در میانه شدند آن هر سه سرور چون نشانه
301 شه هرمز چو شیر باشکوهی بکردار کمر بربسته کوهی
302 بجوش آمد بکف در ذوالفقاری چوآتش تیز، لیکن آبداری
303 چنان برهم زد ایشان را بیکبار گزو گشتند سرگردان فلک وار
304 چو بعضی رافگندو بست لختی باستاد او بران ره چون درختی
305 که تا هر کاید از دزدان دگر بار شود تیغ جگر رنگش جگرخوار
306 چو دزدان مردی هرمز بدیدند ز بیمش چون زنان دم میدمیدند
307 دو یارش از نبرد و زور و کینش عجب ماندند و کردند آفرینش
308 که گر این حرب تو رستم بدیدی پی رخشت بسرهنگی دویدی
309 تراگر بنده بودی جای آن هست که هستت در هنرهای جهان دست
310 ز یک یک موی تو صد صد نشانی توان دادن که تو صاحبقرانی
311 نبودند آن دو سرور هیچ آگاه که گردون فعل خود بنمود ناگاه
312 سه مرد دزد بر بالا دویدند زنان را بر سر بالا بدیدند
313 بدیشان قصد آن کردند ناگاه که سوی قلعهشان آرند از راه
314 پس آنگه دختر زنگی برون جست درآمد پیش، سنگی چند در دست
315 بدزدان داد روی و سنگ ها ریخت چو زخم تیر دید از بیم بگریخت
316 یکی تیری زدندش بر جگر گاه که پیکانش برآمد از کمرگاه
317 ز تیری چون کمان قدش دو تاشد دمش بگسست و جان ازوی جدا شد
318 بجان دادن ز دل برداشت آواز که ای هرمز بیا تا بینمت باز
319 ببین آخر که داد من جهان داد بگفت این و بدیدش روی و جان داد
320 جهان بوالعجب را کار اینست درخت عاشقی را بار اینست
321 ببین کان عاشق مسکین چه غم خورد که تاتیری بآخر بر شکم خورد
322 تُرُش میجست تا در زندگانیش بتلخی جان برآمد در جوانیش
323 چو جان بستد سپهر جان ستانش جهان برهاند از کار جهانش
324 چو لختی کرد از هر سو تک و تاز ز خاک آمد بسوی خاک شد باز
325 چو دختر کشته آمد دایه برجست امان خواست و میان خاک بنشست
326 چو دزدان چهرهٔ آن دایه دیدند ز نیکوییش بی سرمایه دیدند
327 بریدند آن زمان حلقش بزاری بیفگندند در خاکش بخواری
328 بهم گفتند رستند این زمان سخت چه میکردند اینجا این دو بدبخت
329 جوان و پیرزن هستند بس زشت که این یک همچو برفست آن چو انگشت
330 ز خوبی این دو زن را هست بهری که تحفه بردشان باید بشهری
331 میان خاک و خون آن دایهٔ پیر بسر میگشت باگیسوی چون شیر
332 چو لختی در میان خون بسر گشت بران سرگشته حالی حال برگشت
333 فراوان رنج در کار جهان برد بآخر باز در دست جهان مرد
334 چه بخشد چرخ مردم را از آغاز که در انجام نستاند ازو باز
335 دلا در عالمی دل می چه بندی که تا صد ره نگریی زو نخندی
336 چه بندی دل درین زندان فانی که دل در ره نبندد کاروانی
337 چو شمع زندگانی زود میرست ترا به زین جهانی ناگزیرست
338 حیاتی کان بیکدم باز بستهست کسی کان دم ندارد باز رستهست
339 چه خواهی کرد در عالم حیاتی که آن را نیست یک ساعت ثباتی
340 چه آویزی تو در چیزی که ناکام ز دست تو بخواهد برد ایام
341 چو مُردی نه زنت ماند نه فرزند دراید هفتهیی را بندت از بند
342 نه سیمت ماند و نه باغ و گلشن نه تن ماند نه دل نه چشم روشن
343 چو بستانند از تو هر چه داری بدشت حشر آرندت بخواری
344 بدشت حشر چون آیی بدانی که چون بر باد دادی زندگانی
345 منه دل بر جهان ناوفادار که نه تختش بماند با تو نه دار
346 چو میدانی کزین زندان فانی بعمر خود ندیدی شادمانی
347 ترا پس حاصلی زین تیره بنگاه بجز حسرت چه خواهد بود همراه
348 گرت امروز گردون مینوازد مشو ایمن که او با کس نسازد
349 که گردون همچو زالی کوژپشتست بسی شوی و بسی فرزند کشتست
350 نخواهد کردن از کشتن کناره چه صد ساله بود چه شیرخواره
351 چه ماتم چه عروسی غم ندارد که او زین کرم خاکی کم ندارد