- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یکی پرسید از آن دانای اسرار که کن زودم از این معنی خبردار
2 چو ما مردیم وصل حق بیابیم حقیقت بود جان آنجا شتابیم
3 خبرمان بود زینجا و ز آنجا چنان کامروز بر ماهست پیدا
4 چنین عقل و چنین ادراک اینجا که ما دادیم سوی خاک اینجا
5 همان باشد بزیر خاک هان گوی اگر مرد رهی شرحی از آن گوی
6 جوابش داد آندم پیر دانا که این اسرار بیشک هست سودا
7 تو این دم سرّ جانان یافتستی حقیقت سرّ پنهان یافتستی
8 ترا ارموز باید شد خبردار که فردا را از آن باشی خبردار
9 خبر امروز باید بودنت هان که گفتم با خبر مر نصّ و برهان
10 خبر امروز باید بودنت دوست که آئی خود برون چون مغز از پوست
11 خبر امروز باید بودنت یار که خواهی گشت در وی ناپدیدار
12 خبر امروز باید بودت از جان ز بهر جان، تو دل چندین مرنجان
13 خبر امروز باید بودت از دل که تا مقصود کل بینی بحاصل
14 هر آنکو با خبر امروز بیند رخ معشوق جان افروز بیند
15 هر آنکو با خبر دیدست دلدار چو اهل دل بود پیوسته بیدار
16 هر آنکو با خبر شد در بر دوست یکی شد مر ورا هم مغز و هم پوست
17 خبر شد جان و سر را سرّ معنی که اینجا یافتند دیدار مولی
18 ترا باید که باشی صاحب راز خبر باید ترا ز انجام و آغاز
19 که باشد تا وصال اینجا بیابی ورا در نقد حال اینجا بیابی
20 خبر دارم ز نقد حال امروز که دارم در درون یارِ دل افروز
21 خبردارم من از دیدارِ رویش فتاده این چنین در گفتگویش
22 خبر دارم که میپرسد خبر باز که تا برگویم از جانان خبرباز
23 اگرچه در خبر سرّ کمالم چنین افتاده در سرّ وصالم
24 خبر در وصل آنکس باز یابد که اینجا اصل جانان باز یابد
25 مرا از وصل کل توفیق دادند ز بود بودم این توفیق دادند
26 از آن بردستم اینجاگوی توفیق که میگویم چنین اسرار تحقیق
27 هر آنکو اصل تحقیقی ندارد در اینجا اصل توفیقی ندارد
28 طلب کن اصل تا تحقیق یابی پس آگاهی از آن توفیق یابی
29 طلب کن اصل جان اینجایگه باز که تا بینی یقین دیدار شه باز
30 خبر امروز اگر داری ز فردا دوئی بگذار اینجا باش فردا
31 خبر امروز اگر داری حقیقت یقین میدان همان بینی ز دیدت
32 خبر امروز اینجا میتوان یافت کسی کاندر درون هردو جهان یافت
33 اگر امروز یابی آن خبر باز همه اسرار یابی در نظر باز
34 نظر امروز بگشای ار توانی که پیدا شد یقین سرّ نهانی
35 طلب کن از خود ای بیچاره مانده چرا از خانهٔ آواره مانده
36 طلب کن از خود اینجا جوهر یار که تو هم بحری و جوهر پدیدار
37 طلب کن از خود اینجا اصل بنگر تو داری پای تا سر وصل بنگر
38 طلب کن از خود آنجا بود آن ماه که گردانست اندر هفت خرگاه
39 طلب کن از خودش رویش عیان بین فروغ روی او هر دو جهان بین
40 فروغ روی آن مه گر بیابی چو من در جزو دنیا کل شتابی
41 فروغ روی آن مه هر دو عالم حقیقت روشنست اینجا دمادم
42 غنیمت دان وصال یار اینجا که بنمودست مر دیدار اینجا
43 غنیمت دان دمی چون یار داری یقین بی زحمت اغیار داری
44 غنیمت دان وصالش را یقین تو از او دوری حقیقت پیش بین تو
45 ترا امروز ای غافل در اینجا نباشی اندر او واصل در اینجا
46 نیابی وصل تا جان درنبازی که درجانبازی است این سرفرازی
47 نیابی وصل ای عطّار اینجا چو میدانم که میدانی تو اینجا
48 ترا چندین معانی بهر این است که یکی در یکی عین الیقین است
49 ترا عین العیان با تست دیدی در اینجاگه بمنزل در رسیدی
50 رسیدی این زمان در منزل دل حقیقت کرد دل مقصود حاصل
51 رسیدی این زمان در منزل جان یکی بُد در یکی مر حاصل جان
52 کنون از سالکی عین وصالی ز ماضی گشته مستقبل تو حالی
53 عیان حال این دم در خبر یاب حقیقت جمله جانان در نظر یاب
54 اگر امروز باشی در خبر تو یقین فردا توئی صاحب نظر تو
55 بوقتی کز سرشت خود برآئی کسی گردی و آنگاهی خدائی
56 نداند هیچکس این راز دیدن کجا اعمی تواند باز دیدن
57 همه کورند خورشیدست در جان حقیقت نور جاوید است در جان
58 همه کورند و بر ایشان حرج نیست از این کوری مر ایشان را فرج نیست
59 همه کورندو اینجا رهنما نیست همه بیگانه گویا آشنا نیست
60 از این کوران دل عطّار بگرفت دل و جانش همه دلدار بگرفت
61 از این کوران کجا بینائی آید کسی باید که این سرّ برگشاید
62 همه کورند اندر آشنائی همه یک اصل و مانده درجدائی
63 از این کوری اگر نوری پدیدار شود پیدا مگر گردد خبردار
64 حقیقت چشم صورت کور ماندست عجبتر جسم او چون حور ماندست
65 طلبکارست تا مطلوب دیده بخود جویا شده محبوب دیده
66 طلبکار است نادان دیده اوست درون جزو و کل گردیده با اوست
67 طلب ازدیده کن اینجا حقیقت که ازدیده بیابی دید دیدت
68 چنان عطّار اندر دیده باقیست که مانده مست او حیران ساقیست
69 چو ساقی دوست باشد خوب باشد بخاصه کز کف محبوب باشد
70 چو ساقی یار باشد جامِ مل نوش حقیقت جام از آن دلدارِ کل نوش
71 منم امروز جام عشق خورده دریده اند اینجا هفت پرده
72 منم امروز پرده برفکنده درون بحر کل گوهر فکنده
73 درون بحر کل من گوهر یار حقیقت کردهام جوهر پدیدار
74 از این جوهر مرا کل حلقه گوش است نه همچون دیگرم جوهر فروش است
75 حقیقت جوهری دارم در اسرار درون بحر کل ازمن بدیدار
76 بمن پیداست اینجا هر چه پیداست مرا اسرار کل اینجا هویداست
77 بمن پیداست اینجا هر چه دیدم ز یکی من بکام دل رسیدم
78 بمن پیداست سرّ لایزالی عیان من تجلّی جلالی
79 ز من پیدا ز من پنهانی آمد ز من دانا ز من نادانی آمد
80 حقیقت پرده از رخ برگشایم همه اسرارها پیدا نمایم
81 ولی اینجایگه جان درنگنجد حجاب کفر و هم ایمان نگنجد
82 حجاب کفرو ایمان محو کردم از آن اینجا حقیقت فرد فردم
83 بیان این بیان بسیار گفتم در اینجاگه ز دید یارگفتم
84 بیان وقتی در اینجاگه توانم یقین گردد چو نبود در گمانم
85 گمانم رفته است و بی گمانی است نشانم این زمان در بی نشانی است
86 گمانم رفته اکنون دریقین است دل و جانم در اینجا پیش بین است
87 گمان برداشتم در اصل جوهر چو دیدم عاقبت من وصل جوهر
88 گمان برداشتم من در عیانش یکی دیدم همه شرح و بیانش
89 زهی وصلی که رخ بنمود در جان هزاران جان یقین بگشود از جان
90 یکی جانست و یک جانان دوئی نیست تو یکی بین که مائی و توئی نیست
91 یکی جانست و یک جانان نظر کن بدین معنیّ بیپایان نظر کن
92 یکی جانست و یک جانان یقین دان تو جان در نزد جانان پیش بین دان
93 یکی جان و یکی جانان چگوئی دوئی برداشتی دیدار اوئی
94 یکی جان در همه موجود باشد یکی بیشک یقین معبود باشد
95 یکی دیدار چندین صورت آمد از آن در احولی معذورت آمد
96 یکی دیدار اگر یابی یکی یاب در این آیینه خود را بیشکی یاب
97 یکی دیدار عطّارست حیران عجب چون خود بخود یارست حیران
98 یکی دیدار اگر داری نظر تو درون خویشتن بینی گهر تو
99 یکی دیدار و گفتار از یکی هست یقین میدان که کل او بیشکی هست
100 از آن عطّار هر دم جوهر و دُر همی ریزد در اینجا زا سخن پُر
101 حقیقت هر یکی صد جوهر آمد یقین هر بیت از جان خوشتر آمد
102 اگر صاحبدلی عطّار بنگر درون خویشتن را یار بنگر
103 منم پنهان درون جمله پیدا بهر کسوت که گردانم هویدا
104 یکی باشد نباشد ثانی من نه دانائی و نی نادانی من
105 در آن حضرت نمیگنجد در آن ذات نظر میکن تو اندر جمله ذرّات
106 منم درجمله اشیا گشته فانی حقیقت در خدا غرق معانی
107 منم در حق حق اندر من نموده ز خود با من بیان خود شنوده
108 منم در حق حقیقت حق بدیده یقین بودها مطلق بدیده
109 چگویم برگشا این دیدهٔ راز درون خود ببین انجام وآغاز
110 اگر این دیدهٔ دل برگشائی ترا روشن شود سرّ خدائی
111 اگر این دیدهٔ دل باز بینی درون دیدهٔ دل راز بینی
112 درون دیده دید دید یار است در او هر لحظه صنع بیشمار است
113 هر آنکو صاحب اسرار باشد ورا دائم دلش بیدار باشد
114 هر آنچه از اوّل آمدتا بآخر حقیقت عقل اینجا کرد ظاهر
115 نمود عقل دان اشیا تمامت مدار او را ز گردش استقامت
116 حقیقت عشق اینجا کل بسوزد در آخر نیز عین دل بسوزد
117 بخواهی سوختن در آخر کار چو خورشید یقین آید پدیدار
118 تو اکنون ذرّهٔ خورشید باشی از آن اینجایگه جاوید باشی
119 دل تو هست خورشید حقیقی که با روح القدس داری رفیقی
120 دلت بشناس و صاحبدل شو ای دوست که دل مغزست و صورت نیز هم اوست
121 دلت بشناس تا حق را بدانی که دل گوید ترا راز نهانی
122 بجان گردیدی اندر دوست مانده چه گردد مغز جان بی پوست مانده
123 تو این دم مغز جان خود طلب کن یقین راز نهان خود طلب کن
124 یقین چون آیدت تو بیگمان شو حقیقت در یقین تو جان جان شو
125 الا عطّار الاّ بین اللّه حقیقت زین دمت در قل هو اللّه
126 حقیقت آنچه داری بر کمالست ترا اعیان و دیدار وصال است
127 زهی وصل و زهی اصل یگانه که خواهد بود ما را جاودانه
128 خبردارم ز وصل یار اینجا که دیدستیم اصل یار اینجا
129 منم با وصل و در اصلم نمودار از آن مخفی شوم اینجا دگر بار
130 خوشا وصلی که آن آخر ندارد کسی باید که در آن پایدارد
131 اگر آن وصل میجوئی در اینجا تو داری پس چه میجوئی در اینجا
132 اگر آن وصل میجوئی فنا شو هم اندروصل دیدار خدا شو
133 اگر آن وصل میخواهی بیندیش که آن دریابی اینجاگاه از پیش
134 ترا وصلست و مانده بیخبر تو نباشی غافلا صاحب نظر تو
135 ترا وصلست در دنیای فانی یقین او را تو است و تو ندانی
136 ترا وصلست اینجا آشنائی که بیشک در فنا کلّی بقائی
137 ترا وصلست اینجا گر بدانی حقیقت سرّ اسرار معانی
138 تو ازجان و دگر چیزی نبینی یقین میدان اگر صاحب یقینی
139 تو از خود جوی و هم از خود طلب راز که ازخود یابی اینجا جان جان باز
140 تو از خود جوی چون عطّار دیدار که خواهی گشت چون وی ناپدیدار
141 تو از خود جوی و چون من گرد واصل که مقصود است اینجا جمله حاصل
142 تو از خود جوی اگر صاحب یقینی که هم در خویش بود حق ببینی
143 تو از خود جوی وانگه باز ین راز چو دریابی حقیقت تو سر افراز
144 سرافرازی کنی مانند منصور شوی تو بیشکی در عشق مشهور
145 دم منصور اگر آید بدیدت کند اینجا حقیقت ناپدیدت
146 فنا گرداندت تا سر بگوئی نداری مخفی و ظاره بگوئی
147 اگر ظاهر کنی اسرار جانان کشندت ناگهی بر دار جانان
148 ترا گر زهره اینجا پایدار است حقیقت جای تو در پای داراست
149 بگو گر پایداری ضربت عشق که تا چون او رسی در قربتِ عشق
150 بگو گر پایداری همچو او تو همی گویم همی گویم همی گو
151 از اوّل تا بآخر اینت گفتم از او اسرار کل اینجا شنفتم
152 نداری زهره تا این سرّ بگوئی اناالحق همچو من ظاهر بگوئی
153 اگر می بگذری از جان تو مطلق توانی زد دم کل در اناالحق
154 ز خود بگذر اناالحق زن در اینجا اگر مرد رهی در زن در اینجا
155 حقیقت مرد ره تا زن نگردد در این خرمن چو نیم ارزن نگردد
156 نداند هیچ چندانی که گوید نیابد وصل چندانی که جوید
157 در این سرّ گر شوی از خویشتن پاک بیابی تو درون جان و تن پاک
158 ترا زیبد اگر از خود گذشتی یقین میدان که جزو و کل نوشتی
159 شوی فانی اگر خود را نبینی یکی باشی اگر صاحب یقینی
160 ز خود چون درگذشتی از حقیقت خدابینی تو بیشکی دید دیدت
161 اگر دیدار میخواهی فنا شو پس آنگه در تمامت آشنا شو
162 اگر دیدار میخواهی چو منصور یکی شو در یکی نورٌ علی نور
163 چرا ترسانی ای زهره ندیده از آن اینجا توئی بهره ندیده
164 چرا ترسانی و نندیشی از راز که تا گردی بسان من تو سرباز
165 چرا ترسی که آخر همچنین است نظر بگشا گرت عین الیقین است
166 که خواهی مرد اینجا بیچه و چون بخواهی خفت اندر خاک و در خون
167 چو خواهی خفت در خون آخر کار تو اندر خاک بیشک ناپدیدار
168 شدن جانا اگر بادرد کاری نمیبینم به از این یادگاری
169 اگر این یادگار اینجا بماند کسی کاینجادل و جان برفشاند
170 دل و جان برفشان بر روی جانان رها کن یادگاری سوی مردان
171 رها کن یادگاری سوی عشّاق که گویند از تو اندر کلّ آفاق
172 رها کن یادگاری همچو مردان ز کشتن همچو مردان رخ مگردان
173 منم سر برکف دستم نهاده زهر موئی زبانی برگشاده
174 همی گویم اناالحق از دل و جان چو منصورم رها کرده دل و جان
175 منم امروز در یکتائی خویش نیندیشم من از رسوائی خویش
176 نیندیشم ز ننگ و نام اینجا چو بیشک یافتستم کام اینجا
177 نیندیشم ز کشتن یک زمان من که خواهم شد حقیقت جان جان من
178 مرا اینجا است وصل پار پیدا حقیقت شد مرا دیدار اینجا
179 مرا اینجا است دیدار الهی یکی دانم عزیزی پادشاهی
180 مرا چه نور چه ظلمت یکی هست بنزدم فیل و پشّه بیشکی هست
181 برم چون جمله از یکی است موجود نبینم هیچ جز دیدار معبود
182 برم جمله یکی است از عیانم از آن بر تخت معنی کامرانم
183 منم بر تخت معنی شاه معنی که هستم از یقین آگاه معنی
184 منم بر تخت معنی کامران من حقیقت رفته در کون و مکان من
185 منم بر تخت معنی شاه و سلطان حقیقت هم منم دیدار جانان
186 چو سلطانم کنون بر هفت کشور دو عالم صیت من دارد سراسر
187 چو سلطانم کنون در سرفرازی مرا زیبد حقیقت عشقبازی
188 چو سلطانم کنون در هر دو عالم کنم اینجایگه حکم دمادم
189 چو سلطانم من اندر ملک امروز کنم لشکر ز داد خویش پیروز
190 چو سلطانم من از وصل الهی حقیقت صیتم از مه تا بماهی
191 چنان رفتست نامم در زمانه که خواهم ماند اکنون جاودانه
192 منم سلطان معنی اندر آفاق فتاده در نهاد واصلان طاق
193 منم سلطان معنی بیچه و چون نموده روی خود در هفت گردون
194 منم سلطان معنی در حقیقت که در معنی سپردستم طریقت
195 منم سلطان معنی در یقینم که بیشک اوّلین و آخر آخرینم
196 منم سلطان معنی بیشکی من که هستم اوّل و آخر یکی من
197 چو من دیگر نباشد در معانی ندارم در همه آفاق ثانی
198 چو من امروز در سرّ اناالحق که دارد در معانی راز مطلق
199 منم امروز راز یار گفته حقیقت قصّهٔ بسیار گفته
200 بسی گفتستم از اسرار تحقیق که تا دیدستم از دلدار توفیق
201 مرا توفیق اینجا هست ازدوست که یکی کردهام هم مغز با پوست
202 همه اسرارها کردیم تکرار اگر خوانی یقین یابی ز گفتار
203 دمی در این کتاب از جان نظر کن دل وجان زین سخنها با خبر کن
204 ببین تا خود چه چیز است این کتابت که تا آئی برون از این حجابت
205 چو برخوانی جواهر ذاتم ای دوست بدانی بیشکی چون جملگی پوست
206 چو برخوانی جواهرنامهٔ من ترا اسرار کلّی گشت روشن
207 چو برخوانی جواهرنامهٔ یار ترا اندر درون اید بدیدار
208 چو برخوانی شوی در عشق واصل ترا مقصود کل آید بحاصل
209 چو برخوانی بدانی راز جمله تو باشی آنگهی اعزاز جمله
210 هر آنکو این کتب بر خواند از جان حقیقت جانش گردد دید جانان
211 هر آنکو این کتب را باز بیند بخواند در درون او راز بیند
212 اگر مرد رهی بنگر کتابم کز این اسرارها من بی حجابم
213 حجابم رفته است این دم در اینجا که دارم در یقین این دم در اینجا
214 در این اسرارهای برگزیده که وصل آن به جز احمد ندیده
215 مرا روشن شد اینجا بعد منصور بخواهم ماند من تا نفخهٔ صور
216 کتابم بیشکی اسرار جانست در او سرّ حقیقت کل عیانست
217 عیان شد جملهٔ اسرارم اینجا یقین شد بیشکی از یارم اینجا
218 همه سرّ عیان بالا بدیدم در اینجا خویشتن یکتا بدیدم
219 منم اسرار دان در عشق امروز میان سالکان در عشق پیروز
220 ز وصل جان جان دیداردارم از ان دیدار من اسرار دارم
221 چو میبینم همه دیدار جانان همی گویم همه اسرار جانان
222 چو میبینم همه نور خدائی مرا زانست اینجا روشنائی
223 چو میبینم همه نور تجلّی از آنم روشنست دیدار مولی
224 چو نور یار در جانم عیانست از آن پرنورم این شعر و بیان است
225 چو نور یارم اندر اندرونست مرا در هر معانی رهنمونست
226 چو نور یارم اینجا هست دیدار همه درنور جانان ناپدیدار
227 چو نور یارم اینجا هست تحقیق مرا از نور او اینجاست توفیق
228 چو نور یار اینجاگاه دارم از آن دائم دلی آگاه دارم
229 منم اکنون شده آگاه جانان سپرده اندر اینجا راز جانان
230 منم آگاه از اسرار بیچون که میگویم همی اسرار بیچون
231 منم آگاه دانایم حقیقت سپردستم یقین راه شریعت
232 بمعنی اندر اینجایم سخنگوی بمعنی بردهام در هر سخن گوی
233 سخن از من بمانده یادگارم که در معنی حقیقت بود یارم
234 من آن سیمرغ قاف قرب هستم که بر منقار قاف اینجا شکستم
235 من آن سیمرغ اندر قاف قربت که دارم بیشکی دیدار حضرت
236 چو من دیگر نیاید سوی دنیا که هستم در عیان دیدار مولا
237 زهی عطّار کز سرّ حقیقت همه اسرار شد مر دید دیدت
238 زهی عطّار کز دیدار دلدار دمادم میفشانی درّ اسرار
239 ترا زیبد که گفتی جوهر ذات نموده اندر اینجا سرّ آیات
240 نمودی وصل جانان در یقین تو میان سالکان پیش بین تو
241 حقیقت پیش بین سالکانی که داری اصل در قرب معانی
242 زهی اسرار دانِ یار امروز ز روی دوست برخوردار امروز
243 بَرِ معنی تو خوردستی در اینجا حقیقت جوهر هستی در اینجا
244 بَرِ معنی تو خوردی در بر شاه حقیقت برگشادستی در شاه
245 ثنایت برتر ازحدّ و سپاس است که جان پاکت اکنون حق شناس است
246 شناسای حقی در دار دنیا حقیقت دیدهٔ دیدار مولا
247 شناسای حقی در هر دو عالم کز او میگوئی اینجاگه دمادم
248 شناسای حقی در جوهر عشق توئی اندر زمانه رهبر عشق
249 توئی امروز اندر عشق رهبر توئی در گفتن اسرار جوهر
250 توئی امروز دید شاه دیده دو عالم نقش الاّ اللّه دیده
251 توئی امروز در معنی یگانه دم منصور داری در زمانه
252 توئی منصور ثانی در یکی تو دم او یافتستی بیشکی تو
253 توئی منصور اسرار حقیقت دم کلّی زده اندر شریعت
254 توئی منصور اکنون راز گفته همه در جوهر حق بازگفته
255 توئی منصور هستی جوهر الذّات بتو محتاج گشته جمله ذرّات
256 توئی منصور عصر آفرینش بتو روشن حقیقت نور بینش
257 توئی اسرار دان با حال بیچون که داری از یقین دیدار بیچون
258 حقیقت هر که جان اینجا بیابد حقیقت جان جان پیدا بیابد
259 چو جانانست درما رخ نموده کنون اینجا رخ فرّح نموده
260 مرا جانان جان واصل نمودست که مقصودم عیان حاصل نمودست
261 مرا جانان چنان کردست مشهور یقین دانستم اینجا راز منصور
262 مرا آن راز پیدا شد بعالم نمودستم از آن سرّ دمادم
263 حقیقت دم شد و همدم نماندست وجود عالم و آدم نماندست
264 بصورت محو معنی رهبرستی نخواهم کرد اینجا بت پرستی
265 چو ابراهیم گشتم بت شکن من یقین دارم وجود جان و تن من
266 تن و جانم یکی اندر یکی است دلم دیدار جانان بیشکی است
267 تن اینجا جانست بس مر تن نباشد حدیث عشق بس در من نباشد
268 من اینجا نیستم بود خدایم یکیام در یکی من نی جدایم
269 من اینجا نیستم چون جملگی اوست حقیقت بود خود دانم که کل اوست
270 من اینجا این زمان معشوق جانم که جان را بیشکی راز نهانم
271 من اینجا یافمت سرّ کماهی حقیقت دید دیدار الهی
272 من اینجا یافتم اعیان آن ذات که تابانست اندر جمله ذرّات
273 نظر کردم در آخر باز دیدم ز هر ذرّات اینجا راز دیدم
274 نظر کردم که عطّار است پویان بهر جانب کمال عشق جویان
275 کمال عشق می عطّار جوید از آن اینجا همه اسرار گوید
276 کمال عشق میجستم بهر راه رسیدم این زمان اندر بر شاه
277 کمال عشق میجستم بهر راز که تا دیدم کمال جاودان باز
278 کمال جاودانم هست حاصل شدم اندر کمال عشق واصل
279 کمال عشق اینجا بازدیدم ز هر ذرّات اینجا راز دیدم
280 ز خود دریافتم اسرار بیچون بدیدم در درون دیدار بیچون
281 ز خود دریافتم سرّی از آن باز منم در جزو و کل انجام و آغاز
282 ز خود میبگذرم دیگر دمی من که به از خود نیابم همدمی من
283 ز خود به همدمی دیگر که یابم که یک ساعت بنزد او شتابم
284 ز خود به همدمی هم خویش دیدم که اسرار همه در خویش دیدم
285 ز خود به همدمی میجُست عطّار خودی خود ز خود کرد او بدیدار
286 ز خود به میندانم هیچ ذرّات که چون جمله منم در عین آیات
287 به از من کیست ذات لامکانی کز او دارم همه شرح و معانی
288 به از من جمله ذرّاتست در وصل که ایشانند با من جمله در وصل
289 مگو عطّار خود را به ز هر کس که این نکته در اینجا مر ترا بس
290 تو خود را کمترین جملگی گوی کز این جاگه بری در جملگی گوی
291 تو خود را کمترین کن پیش جمله چو هستی عین پیش اندیش جمله
292 اگر خود کمترین دانی در اسرار ترا باشد حقیقت عین دیدار
293 هر آنکو خویشتن گم دید پیشست وگرنه کفر او در عین کیش است