یکی منصور را پرسید از عطار نیشابوری جوهرالذات 93

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

یکی منصور را پرسید ناگاه

1 یکی منصور را پرسید ناگاه که ای گشته ز سرّ جمله آگاه

2 یقین اینجا تو داری راز مطلق که دیدستی تو حق را عین مطلق

3 یقین داری عیان جمله آفاق که هستی دمدمه در کلّ آفاق

4 نمود عشق جانان کل تو داری که بر عشّاق شاهی شهریاری

5 کسی باشد که جانان کل ببیند بگفت آری کسی کاینجا ببیند

6 نمود کشتن خود را یقین پیش من اینجا دیدهام اسرار در پیش

7 کنون پیر منم اینجا بمانده ز جزوم لیک کل پیدا بمانده

8 سوی بغداد آخر من دهم داد سر خود اندر اینجاگاه بر باد

9 دهم بیشک که دیدستم نهانی برم مکشوف شد عین العیانی

10 مرا فاش است اینجا کشتن خود حقیقت فارغم از نیک وز بد

11 قضا را راه حج بُد کین سؤالش که کرد آنجایگه او از کمالش

12 دگر پرسید کان سرّ دیدهٔ تو یقین دانم که صاحب دیدهٔ تو

13 ولیکن این جنونست از یقین باز که گفتی با من اینجا صاحب راز

14 نداند هیچکس در غیب اللّه تو هستی زین بیان امروز آگاه

15 که در بغداد چونت خون بریزند حقیقت جملگی بردارویزند

16 تو این اسرار میگوئی عجب فاش که من هستم عیان هم نقش و نقّاش

17 نمود جملگی از پیش داری حقیقت این عیان با خویش داری

18 ولی من ماندهام در شک یقینم نمودی از تو اکنون من نبینم

19 نمودت خواهم از تو پایدارم نمای اینجایگه مر پایدارم

20 اگر بیشک تو دیدار خدائی مرا امروز مر رازی نمائی

21 نمایم راز بر هر سر که باشد مرا بیشک از آن خونی نباشد

22 پس آنگه چون از او بشنید این راز حجاب آنگه تو بیچاره برانداز

23 نظر بگماشت آنگه مرد بر وی ز مستی زد بر او یک بانگ کای هی

24 نظر نیکو کن اندر دید دیدم که من هستم که جمله آفریدم

25 نظر کن این زمان بشناس ما را که میبینی در این ساعت لقا را

26 لقای من نظر کن این زمان تو که میبینم همه کون و مکان تو

27 لقای ما کنون اینجا نظر کن دل بیچاره از ذلّت خبر کن

28 خبر کن ای دل و جان راز بنگر بجزمن هیچ دیگر باز منگر

29 چو آن مرد جهان دیده چنان دید ورا برتر ز هفتم آسمان دید

30 ز حیرت شد در آنجا زار و مدهوش ستاده در تحیّر مانده خاموش

31 چنان مست لقای او بمانده عجایب در لقای او بمانده

32 زبان بگشاد و آنگه صاحب راز که ای مانده چنین حیران ما باز

33 چه میبینی خبرده این زمانم که تا مردید دیدت را بدانم

34 تمامت قافله آنجا بماندند دعا و آفرین بر خود بخواندند

35 که ای شیخ جهان و پیر اللّه تو هستی بیشکی از خود تو آگاه

36 چرا این پیر اینجا گشت حیران بمانده این زمان مانند گنگان

37 زبانش الکنست و باز مانده است عجب حیران و دست از کل فشاندست

38 تو گویا کن ز راز پادشاهی حقیقت بر تمامت نیک خواهی

39 بدیشان گفت آن دم راز منصور که این دم او شده حیران در آن نور

40 ندارد او خبر اینجا بماندست عجب حیران و دست از کل فشاندست

41 شده فارغ ز دنیا و زعقبی که دیدارست او را سرّمولی

42 چه باشد جمله دنیا پیش آن مرد حقیقت مانده حیران در یکی کرد

43 نداند هیچ او بیشک جز ازمن که از من شد ورا اسرار روشن

44 ز من روشن شدش اسرار اینجا شدست این دم ز جسم و جان مصفّا

45 یقین آگه شدست و بی زبانست که دیدار منش عین العیانست

46 منش دیدار بنمودستم اینجا حقیقت هم منش بودستم اینجا

47 درونست و برون کلّی گرفته ز دید دید ما ازخویش رفته

48 ز دید خویشتن بیزارگشته حقیقت صاحب اسرار گشته

49 ز دید خویشتن گشته مبرّا حقیقت راز پنهانست و پیدا

50 ندارد تا زبان او راز گوید یقین شرح شما را باز گوید

51 چو با هوش آید آن دم در نهانی زند او دم در اینجا در معانی

52 بگوید آنچه او دیدست ما را یقین از بهر دیدار شما را

53 اشارت کرد آن و زود منصور که بیرون آی و دم زن زود از نور

54 بساعت باز هوش آمد در آن دم بساعت نوحهٔ در داد و ماتم

55 مر او را گشت پیدا های و هوئی فتادش در قدم مانند گوئی

56 فتاد آن لحظه در اندوه و زاری بگفتاکردمت من پایداری

57 چرا باز آمدی ای جان در اینجا فتادی دیگر اندر عین غوغا

58 مقام اوّلت چون باز دیدی نظر کردی و کلّی راز دیدی

59 مرا مکشوف شد عین العیانت بدیدم جملگی راز نهانت

60 در این بودیم ما در شهر بغداد تو دادی اندر اینجا بیشکی داد

61 تو دادی داد دیدم آنچه دیدی نظر کردم تو کلّی راز دیدی

62 طپیدم در میان خاک و خونت زدم دستی عجایب رهنمونت

63 مراکردی در اینجا پاره پاره جهان و خلقم اینجا در نظاره

64 بدیدم من تو بودم تو منی جان که هستم من تو و تو من مرا هان

65 بیک ره چون نمودی عین دیدار مرا کردی ز خواب مرگ بیدار

66 در اینجا حشر کردستی مرا یار دگر درآتش سوزان بمگذار

67 رهانم این زمان ازدست دشمن که گفتار منی بی ما و بی من

68 نگویم پیش کس اسرارت اینجا مرا بس باشد این دیدارت اینجا

69 ز دیدارت منم حیران و مدهوش تو بودی در من بیچاره خاموش

70 اگرگویا شدی و رازگوئی یقین بی درد من درمان نجوئی

71 یقین درد من اینجا کن تودرمان برو اکنون که آزادی دل و جان

72 توئی کعبه یقین اینجا ستاده خودی ره سوی خود بیشک نهاده

73 همه در دید تو حیران بمانده چنین در دید تو نادان بمانده

74 سوی تو رخ نهاده این چنین راز تو اینجا ظلم ای جانان مینداز

75 که خواهی کرد بر من آشکاره همه از بهر تو اندر نظاره

76 سوی تو رخ نهاده جمله دلشاد تو ازجمله چنین استاده آزاد

77 روا باشد چنین جان داده مردان ترا چه غم که هستی جان جانان

78 نخواهم کعبه بی دیدار رویت بخواهم مردن اندر خاک کویت

79 بخواهم مرد خواهم زنده گشتن ترا تا جاودان مر بنده گشتن

80 منم بنده توئی سلطان آفاق که در شورند از تو کل آفاق

81 منم بنده توئی تابنده چون نور که درجانها دمیدستی عیان صور

82 از آن منصوری از دیدار اللّه که افکندی مرا در قربت شاه

83 توئی شاه و به جز تو کس ندیدم کنون نزدیکت ای جان آرمیدم

84 بگفت این و بزد یک نعره آنگاه بیفتاد آن زمان در عشق یک تاه

85 شد و جان داد آنجا رایگان او حقیقت در بر کون و مکان او

86 حقیقت جان جان دید و فنا شد بر او آن همه آنجا بقا شد

87 حقیقت بود جانان دید منصور که آفاق آمدست از راز او نور

88 چو زانسان قافله او را بدیدند تمامت عاشقان آنجا طپیدند

89 چون منصور آن چنان دید اندر اینجا که برخواهست آمد شور و غوغا

90 یقین صورت پرستان زور کردند نهاد خویشتن پر شور کردند

91 که این کس جادوئی آراست اینجا بباید کشتنش تحقیق این جا

92 جوابی داد سر منصور ایشان ستاد آنجایگه ازدور ایشان

93 بدیشان گفت کای نادیده گمراه منم بیشک یقین دیدار اللّه

94 در این دم اندر اینجا میتوانم که مر جمله زغوغا وارهانم

95 ولکین این زمان نی وقت رازست که این دم عین جانها درگدازست

96 شما را آنقدر بس تا بدانید همه در ذات من حیران بمانید

97 شما را آنقدر بس اندر اینجا که او برگفت سرّ جمله پیدا

98 یقین من کعبهام هم جان جانان بخواهم رفت در اینجای پنهان

99 ولی پیریست واصل اندر این دم میان جملگی او هست محرم

100 وصالی دارد اینجا صاحب درد بود او در میان جمله شان فرد

101 ز بهر او شما را من بِحِل هان بکردم تا برید اینجایگه جان

102 رها کردم شما را در بر او که نبود هیچکس بی رهبر او

103 بگفت این و نهان شد او زعالم که مکشوفست از او سرّ دمادم

104 نمود عشق او در خویشتن بین دم آخر تو خود بیخویشتن بین

105 برافکن جسم و جان وگرد خاموش شو اندر عشق کل اینجای مدهوش

106 نظر کن راز جانان باز بین هان ترامیگویم اکنون راز بین هان

107 ترامنصور کل اندر نهادست ترا این راه در پیشت فتادست

108 وصال کعبهٔ جان خواستی تو عجائب قافله آراستی تو

109 همه ذرات باتست ای ندیده وصال کعبه اندر جان ندیده

110 چو منصور حقیقی داری ای جان قدم تو بیش از این اینجا مرنجان

111 بخواه اسرار چون رویش ببینی از او کن من طلب گر مرد دینی

112 که بنماید ترا اینجا نظر او کند از دید خویشت باخبر او

113 درون پرده پنهانست بیچون نظر کن در رخ او بیچه و چون

114 مر او را یک زمان بنگر تو بیخود زمانی گرد فارغ نیک با بد

115 همه یکسان ببین در دیدهٔ دوست وجودت باز کن در دیده بین کوست

116 ببین کو در درون دیدهٔ تست نهان اینجایگه در دیدهٔ تست

117 یقین در دیده اینجاگاه رویش مکن اینجا حقیقت گفتگویش

118 وصال اینجا یقین زو بازبینی اگر مرد ره و صاحب یقینی

119 حقیقت یاب او را در بر شاه که تا مجنون نگردی تو از آن ماه

120 حقیقت چون رخت اینجا نماید ترا از یک طبیعت برزداید

121 مصفّاات کند آیینه کردار همه در آینه آید پدیدار

122 همه در آینه بینی نهانی تو دانی بیشکی جمله تو دانی

123 همه در تست هستی آینه تو نموده روی خود درآینه تو

124 نمیبینی اگر بینی یقینش یکی بینی حقیقت کرده بیشش

125 یکی بینی نمود ذات درخویش حجابت دور گردانی تو از پیش

126 حجابت دور گردان ای دل ریش که تا یابی حقیقت یار در خویش

127 حجاب صورت تست ای دل و جان ز دید حق توئی خود را مرنجان

128 نظر کن تا چه میبینی تو در خود که ماندستی چنین و بی برِ خود

129 نخواهی یافت چیزی جز که این دم ترا من مینمایم راز عالم

130 بجز این دم طلب اینجا مکن تو همین بس باشدت از این سخن تو

131 که دریابی که جانانت درونست تراگویا و بینا رهنمونست

132 ترا او رهنمونست ار بدانی درون جان تست و تو ندانی

133 که سر تا پای تو دیدار شاه است ولیکن این بیان با مرد راهست

134 که بشناسد نمود جسم با جان کند مرجان خود در دوست پنهان

135 کند پنهان وجود خودبیکبار که تا پیدا شود اینجایگه یار

136 وصال یار بی صورت بیابی که اندر جان و دل نورت بیابی

137 یقین منصور خود بشناس در خویش حجاب جسم و جان بردار از پیش

138 یقین منصور خود بشناس اینجا نهاد ذات شودر خویش یکتا

139 چرا اینجا چنین ساکن بماندی در این زندان چنین ایمن بماندی

140 تو آن داری که صورت ره نداند وگرداند در آن حیران بماند

141 تو آن داری که هرگز کس ندید است ز چشم آفرینش ناپدیدست

142 نهان خویشتن بشناس اینجا ز دیو هفت سر مهراس اینجا

143 تو اندر هفت پرده رخ نمودی عجب زینسان که درگفت و شنودی

144 نمیدانی درونت نور دارد نهادت سر بسر منشور دارد

145 چرا منشور شه داری چنین خوار بماندستی چنین رنجور و غمخوار

146 ز حکم شه چه آوردی ابر جای گریزانی ز حکمش جای بر جای

147 مرو بیرون ز حکم شاه اینجا یقین میباش هان آگاه اینجا

148 یقین آگاه باش و بر تو فرمان مشو اینجا بخود مغرور و نادان

149 تو دانا باش و ساز خویش گیر وگرنه ترک جان و دید تن گیر

150 بنزد شاه فرمان بر یقین تو که تا گردی بنزد شه امین تو

151 بنزد شاه شو با ملک دستور برد یک سر ترا تا عین گنجور

152 ترا بخشند شه اینجا تمامت ولکین می حذر کن از ملامت

153 حذر میکن تو از شمشیر ناگاه مکن گستاخیت اندر بر شاه

154 چگویم چون تو شه نشناختستی بهرزه عمر خود در باختستی

155 بدادی عمر اکنون رایگانی ز دست ای ابله اکنون می ندانی

156 که عمرت رفت ناگاهی ابر باد بکردستی در اینجا خانه آباد

157 چه خواهی برد با خود جزغم و درد تو خواهی بود ای جان دائما فرد

158 در آن فردی سخن گفتیم بسیار ولی تو ماندهٔ در عین پندار

159 ترا پندار از حق دور کردست حقیقت ابله و مغرور کردست

160 چنین ماندی اسیر و خوار اینجا ز بهر نفس سگ غمخوار اینجا

161 ترا این نفس جسمانی مردار بیک ره برده از ره ناپدیدار

162 شدی یکبارگی درخوف مجروح شدستی بی نمود قوّت روح

163 کجا راهی بری آنجا بحضرت که ماندستی چنین در فکر نخوت

164 ترا این فکر دنیا خوار کردست ز حق یکبارگی بیزار کردست

165 دلت در تنگنای غم بماندست کنون ریش تو بیمرهم بماندست

166 کنون مجروحی و خود را دوا کن درونت با برون یکسر صفا کن

167 ترا چون کعبهٔ دل هست حاصل چرا ماندی چنین حیران و بیدل

168 چنین حیران و بیدل ماندهٔ باز چنین دستت زجان افشاندهٔ باز

169 ره خود این زمان کن تا توانی که داری این حیات و زندگانی

170 ترا امروز چون عین حیاتست نمودارت در اینجا نور ذاتست

171 اگر امروز کام خود نرانی یقین تو تا ابد حیران بمانی

172 بران امروز کامی تو ز دنیی که بهتر زین نیابی تو ز معنی

173 بران امروز کامی نیک اینجا که برخورداری ازدیدار یکتا

174 در معنی بیکباره گشادست دلت حیران در اودادی ندادست

175 بده امروز داد ملک معنی که خواهی رفت بیرون تو بعقبی

176 سوی ملک فنا داری عجب راه بماندستی چنین مسکین و گمراه

177 خبر معنی دمادم آر و از دوست تو هستی بیخبر درمانده در پوست

178 نداری هیچ اینجاگه خبر تو بماندستی چنین اندر بشر تو

179 بشرگرد و یقین صورت شناسی چرا از صورت خود میهراسی

180 گهی دشمن شوی جان را حقیقت گهی تمییزش آری در طبیعت

181 اگر میدوستداری هردو اینجا یکی کن هر دو را اینجا مصفّا

182 مصفّا کن تن و جانت نهانی مجو چیزی یقین جز بی نشانی

183 نشان بی نشان اینجا طلب کن چو دیدی گه بیابی آن سر و بن

184 نشان بی نشان دیدار یارست کسی نزدیک آن ناپایدار است

185 نشان بی نشان دیدم یقین من نمود اوّلین و آخرین من

186 در او دیدم ولی این سر که داند وگر داند در آن حیران بماند

187 نمود اوّلین دارد حقیقت نیابد کس مرا اندر طبیعت

188 نمود اوّلین من دیدهام باز دمادم نزد آن گردیدهام باز

189 نمود اوّلش چون سیر کردم دگر آهنگ سوی دیر کردم

190 ز حیرت آن چنان اوّل بماندم که یک ره دست از جان برفشاندم

191 در آخر چون نظر کردم بظاهر شدم مکشوف اوائل تااواخر

192 اوائل تا بآخر بود یک ذات ولیکن مختلف در سیر ذرّات

193 بدیدم آنچنان کان کس ندیدست کسی در ابتدایش نارسیدست

194 چگونه شرح این آرم بگفتار که میگردم در این سر ناپدیدار

195 چگونه وصف آرم بر زبانم که الکن شده بیکباره زبانم

196 حقیقت وصف او گویم بتحقیق کسی کو را بود از دوست توفیق

197 بیابد این معانی آخر کار حجابش دور گردد کل بیکبار

198 حجابش صورتست و دور گردد سراسر دید دیدش نور گردد

199 حجابش چون برافتد نور بیند همه ذرّات را منصور بیند

200 اناالحق گوی بیند جمله ذرّات تمامت صنع خود تحقیق آیات

201 همه یارست ای مسکین غمخور اگر مردی سراسر خویش بنگر

202 همه یار است اینجاگه نهانی ولی این راز اینجاگه ندانی

203 همه یارست غیری نیست بنگر همه کعبه است دیری نیست بنگر

204 یکی بنگر که در یکی یکی است نمود ذات اینجا بیشکی است

205 یکی بنگر که در یکیّ شکی نیست صفات و ذات فعلت جز یکی نیست

206 یکی بین هرچه هست و نیست اینجا که بیشک مر مرا یکی است اینجا

207 یکی دیدم دوئی بگذاشتم من نمودم از میان برداشتم من

208 یکی کردم درآن دیدار خود من شدم فارغ یقین ازنیک و بد من

209 یکی میبینم اینجا هرچه دیدست یکی محوست کلّی ناپدیدست

210 یکی بد اصل اینجاهرچه دیدم حقیقت در یکی آمد پدیدم

211 اگر در اصل یکی رهبری دوست بیابی و برون آئی تو از پوست

212 نمود جان جانانت شود فاش بیابی ناگهانی دید نقاش

213 حقیقت نقش میبینی و دوری گزیدستی از آن اندر نفوری

214 هر آن کو دور شد از یار اینجا کشید او زحمت بسیار اینجا

215 مکن دوری ونزدیکی گزین تو که تا یابی نمودار یقین تو

216 دریغا چارهٔ اینجا نداری فرومانده از آن تو شرمساری

217 که ماندستی چنین در بند صورت ز صورت دان حقیقت این غرورت

218 براه راستی آخر قدم نه که چیزی نیست جز از راستی به

219 حقیقت راستی دانم یقین من که حق در راستی دیدیم روشن

220 حقیقت راستان خود گوی بردند طریقت اندر این معنی سپردند

221 حقیقت راستی هر کو کند حق شود از راستی او نور مطلق

222 هر آن کو راستست در حضرت یار رسید اینجایگه در قربت یار

223 هر آنکو کرد اینجا راستی او ندید اینجایگه خود کاستی او

224 ترا بهتر کجا باشد از این کار که باشی راست اندر نزد دادار

225 کمان کژ نگر باتیر اینجا همه چون تیر داند اندر اینجا

226 کمان کژ، راست میبین تیر اینجا درون جمله میدان پر ز غوغا

227 کجی را چون بدید اندر کمان او یقین بشناختش خود بیگمان او

228 از او دوری گزید و از برش جَست بشد پرتاب وز نزدیک او جَست

229 کمان صورتت چون کل کژ افتاد از آن بازو ز قوّت در کج افتاد

230 اگر کژ اندر اینجا میستیزد یقین میدان که جان ناگه گریزد

231 ز پیشش دور خواهد شد بناچار چنین دان اسم این دنیای غدّار

232 کمانی دان تو دنیای دنس را که نتواند بدیدن هیچکس را

233 همه چون تیر داند اندر اینجا درون جمله میدان پر ز غوغا

234 همه در شست خود اینجا بسازد کمان دست ناگه سرفرازد

235 بیندازد تمامت بیخبر او نمیداند حقیقت راهبر او

236 بیندازد تمامت از بهانه که تا تیری زند سوی نشانه

237 همه تنها مثال تیر سازد دمادم این چنین تدبیر سازد

238 نه کس از دست او جان برد اینجا که بودند او بجان بسپرد اینجا

239 همه جانها ز قالب دور کرده است چنین خود را همی مغرور کرد است

240 نخواهد ماند دنیا جاودانی ولی میدان تو عقبی رایگانی

241 اگر اینجا نداری هیچ رستی بعقبی فارغ و شادان نشستی

242 وگر داری بیک سوزن در اینجا شمارم من ترا میزن در اینجا

243 نخواهی برد باخود چیزی ای دوست مگردان در نظر جز دیدن ای دوست

244 مکن با هیچکس اینجا بدی تو وگرنه کمتر از دیو و ددی تو

245 صفائی جوی و بگسل طبع ازبد تو نیکی کن در اینجاگاه با خود

246 بدی اینجا مکن تا نیک یابی بوقتی کاندر آن حضرت شتابی

247 ز نیکی و بدی آنجا سئوالست بسی مردان دراین سر گنگ و لالست

248 زبانت چون دهد پاسخ بر یار فرومانی در آنجاگه بیکبار

249 حقیقت بد مدان از نیکی ای دوست که نیکی مغز آمد چون بدی پوست

250 ندیدی هیچکس اینجا که بد کرد که نیکی بازدید ای صاحب درد

251 بدی بد دان و نیکی نیک بشمار بجز نیکی مکن ای دوست زنهار

252 چه باشد نیکنامی خُلق خوش دان که خلق خوش محمد داشت زینسان

253 بخُلق خوش خدایش گفت اینجا حقیقت دُرّ معنی سُفت اینجا

254 یقین خلق عظیمش گفت اینجا که بیراهان بخلق آورد اینجا

255 بخلق خوش جهان بگرفت تحقیق ز خلق خوش که او را بود توفیق

256 کدامین انبیا مانند او بود که گوئی از تمامت خلق بربود

257 نیابد همچو او دوران افلاک کجا یابد چو او ای مؤمن پاک

258 تو داری این زمان دین هدایت ترا این بس بود عین سعادت

259 که هستی امّت احمد یقین بود توئی بیرون ز راه کفرو دین بود

260 تو داری دین او ای عاقل مست نمیدانی تو این آخر کرا هست

261 ز دنیا آنچه تو داری که دارد که این دین و شرف مر کس ندارد

262 تو داری راه اینجا دین تو داری تو در هر دوجهان مر شهریاری

263 ره شرعش سپار و باز او بین تو همچون او همه چیزی نکو بین

264 که او از نیکوئی اینجا یقین است که جان اوّلین و آخرین است

265 همه جانها ازآن نورست اسرار وز او شد عالم جانها پدیدار

266 تمامت دینها را برفکندست حقیقت سلسله او در فکندست

267 بگرد کرهٔ عالم سلاسل ز نور شرع بنگر مرد واصل

268 یقین شرع ویت جان شاد دارد زهر بدها ترا آزاد دارد

269 ره شرعست راه حق یقین دان محمد را در این ره پیش بین دان

270 ره او دان حقیقت راه اللّه اگر هستی تو از اسرار آگاه

271 ره او گیر و راه کفر بگذار سر بتها در اینجا کن نگونسار

272 بت نفس و هوایت را تو بشکن حقیقت این بیان بشنو تو از من

273 تو ترک لذّت نفس و هواگیر ز شرع احمدی راه خداگیر

274 چو راه حق یقین مر راه شرعست که پیدا اندر او هر اصل و فرعست

275 اگر صورت نگهداری چنین کن دمادم با تو میگویم یقین کن

276 دل و جانت در این سرهای بیچون مگو اینجایگه این چیست و آن چون

277 چه و چون ازدماغ اینجا بدر کن دل خود رادر این معنی خبر کن

278 که عقلت هست در غوغای عالم فتادست اندر این سودای عالم

279 همه تشویش تو از صورت افتاد که خواهد ناگهی از تو ابر داد

280 نمود عقلت اینجا کاربستست دلت در غصّهٔ بسیار بستست

281 از آن کاینجا بغصّه عقل درماند از آن اینجایگه بیرون درماند

282 از آن بیرون بماندست و گرفتار که خودبین است عقل ناپدیدار

283 غم نامش ابا ننگ است مانده دمادم پر ز نیرنگ است مانده

284 بسی نیرنگ اینجا گاه کردست یقین در سرّ جانان ره نبردست

285 نبرده است او ره اندر عالم جان از آن اینجایگه ماندست حیران

286 که چون مستی است عقل اینجا فتاده از آن پیوسته در غوغا فتاده

287 که ره پر کرد و ره سویش نبردست یقین جز راه در کویش نبرد است

288 ره نابرده اینجا چون بداند نمود عشق از آن درخود نماند

289 در اینجا با صور در آخر کار شود در زیر گل کل ناپدیدار

290 ولیکن عشق سلطان جهان است که برتر از زمین و از زمان است

291 حقیقت عشق میداند که چونست که او در جمله اشیا رهنمونست

292 طریق عشق گیر از بردباری اگر این سرّ معنی پایداری

293 طریق عشق گیر و گرد آزاد بیک ره نام وننگت ده تو بر باد

294 طریق عشق گیر و نام بگذار حقیقت ننگ عالم شو بیکبار

295 ترا گر ذات کلّی آرزویست در اینجاگاه جای جستجویست

296 از اول چون قدم خواهی نهادن ندانی تا کجا خواهی فتادن

297 قدم چون مینهی در حدّ پرگار تو سر بیرون اینجاگاه پندار

298 برون کن از سرت پندار دنیا مشو تو بعد از این غمخوار دنیا

299 بیک ره محو کن دنیا حقیقت که دنیا سر بسر دانم طبیعت

300 همه دنیا ز بودت محو گردان اگر مردی از او رخ را بگردان

301 بگردان رخ از او ای دوست زنهار رخ او را نگر در حضرت یار

302 نمود سالک اوّل این قدم دان پس آنگاهی صفاتت را عدم دان

303 عدم گردان وجودت ای دل اینجا حقیقت برگشا این مشکل اینجا

304 عدم کن بود خود تابود گردی حقیقت در فنا معبود گردی

305 عدم کن جسم و جانت در بریار مبین خود رادر این جاگه بیکبار

306 صفاتت چون بیابی بیگمان تو یقین بیرونی از کون و مکان تو

307 ولیکن چون کنم تا این بدانی حقیقت تو خداوند جهانی

308 ولی نه این جهان نی آن جهان دوست که آنجا مغز آمد وین جهان پوست

309 جهان جاودان دیدار یابی در آنجا جملگی اسرار یابی

310 جهان جاودانی جوی و رستی برون رو زود از این کوی درستی

311 از این گلخن طلب کن گلشن جان چگویم هر زمان خود را مرنجان

312 مرنجان خویش و یکباره فنا گرد در آن مسکین عیان انبیا گرد

313 عیان انبیا شو زود در ذات که بینی سر بسر اینجای ذرّات

314 همه ذرّات جویای تو باشند حقیقت جمله گویای تو باشند

315 رهی نارفته وین ره را ندیده بسی از بهر یکدیگر شنیده

316 یکی نادیدهٔ درد و بماندی دمی مرکب در این منزل نراندی

317 در این منزل تمامت در خروشند ز بهر یکدیگر اینجا بکوشند

318 بخون همدگر تشنه شده پاک همه ریزند خون اینجایگه پاک

319 چنان مر راز دنیا باز دیدم همه پر شهوت و پر آز دیدم

320 همه پر شهوتست و بر فراز است نشستی مرورا سوی فرازاست

321 همه در محنتاند این قوم دنیا تمامت بیخبر از نوم دنیا

322 همه درخواب و فارغ گشته ازمرگ ببسته دل در این دنیای بی برگ

323 همه در خواب و فارغ گشته از خویش که راهی اینچنین دارند در پیش

324 همه در خواب و فارغ گشته از جان گرفته این ره اینجاگاه آسان

325 چنین در خواب کی بیدار گردند چنین اغیار کی با یارگردند

326 کسانی کاندر این منزل نمودند یقین اندر ربود بود بودند

327 همه در سرّ این قومند حیران چنین این قوم در توحید حیران

328 اگر اینجا یقین بیدارگردند ازاین معنی دمی هشیار گردند

329 دمادم روی اینجا مینمایند گره ازکار ایشان میگشایند

330 ولی ایشان چنان مستند و در خواب بمانند کسی کاینجای غرقاب

331 بوند ایشان همه غرقاب دنیا شده کل اندر این گرداب دنیا

332 دراین گرداب جمله مبتلایند فرومانده در این عین بلایند

333 بلای خویش میبینند از خویش حقیقت میخورند از خویشتن بیش

334 بلا و رنج ایشان هم از ایشانست از آن پیوسته شان خاطر پریشانست

335 بلا اینجا نمود انبیا بود که دائم انبیا عین بلا بود

336 بلای نفس دیگر دان در اینجا رخت را زین بلاگردان در اینجا

337 بلای دل بکش هم تاتوانی وگرنه در بلا حیران بمانی

338 بلای صورت اینجا برکشیدی از این معنی به جز آن غم ندید

339 بلای عشق کش در قربت دوست که بیشک این بلا اینجاست ای دوست

340 بلا چون انبیا کش در ره عشق اگر هستی حقیقت آگه عشق

341 بلا چون انبیا کش اندر این دهر حقیقت چون عسل کن نوش این زهر

342 بلای عشق دیدند جمله عشاق ولی منصور بوده در میان طاق

343 چنان اندر بلا شد پایدار او که برّندش سر اندر پای دار او

344 چنان اندر بلا راحت عیان یافت که خود را اندر اینجا جان جان یافت

345 بلا اینجاکشید و کل لقا شد از آن اینجایگه عین بلا شد

346 بلا اینجا کشید و زد اناالحق یقین شد در همه جانان مطلق

347 بلا اینجاکشید او ازتمامت وز اوگویند بیشک تا قیامت

348 که بد منصور اندر عشق جانان حقیقت نور عشقش بود دوجْهان

349 گمانش برتر از کلّ جهان دید که او حق بود جمله حق از آن دید

350 که ذاتش با صفات اینجا یکی شد اگرچه اصل او اندر یکی بُد

351 بسی فرقست اندر دید صورت بدانی این بیان وقت حضورت

352 بوقتی کز حضور آئی تو ساکن شوی از نفس و از شیطان تو ایمن

353 حقیقت جان و دل یکتا کنی تو ز پنهانی دلت پیدا کنی تو

354 حضورت همچو او آید حقیقت نگنجد هیچ از تو در طبیعت

355 حضورت آنچنان باشد بر یار که میچیزی نبینی جز که دلدار

356 یکی باشدعیان فعل و صفاتت شده پنهان همه در نور ذاتت

357 تو باشی در جهان جویای جمله تو باشی در زبان گویای جمله

358 تو باشی عین بینائی بتحقیق تو باشی عین دنیائی ز توفیق

359 توانی یافت این معنی بیکبار ولی گاهی که نبود نقش پرگار

360 توئی از جمله پیدا آمده دوست حقیقت مغز داری تو عیان پوست

361 همه او دان ولی اندر بطونت ببین تا کیست اینجا رهنمونت

362 پس این پرده گرداری گذاره زمانی کن در این معنی نظاره

363 پس این پرده بنگر تا چه بینی عیان بینی اگر صاحب یقینی

364 پس این پرده بینی جان جانان رخ او در همه پنهان و اعیان

365 پس این پرده او را هست مسکن اگرچه جمله او را هست مأمن

366 پس این پرده دارد پرده بازی مدان این پرده ای عاشق بازی

367 حقیقت پرده باز اینجاست ما را از آن هر لحظهٔ غوغاست ما را

368 حقیقت یار اینجاگه بیابی اگر در این پس پرده شتابی

369 همه جان میدهند نزدیک جانان ولی در این پس پرده است پنهان

370 نهان رخ مینماید ناگهانی که تا او تو نبینی و ندانی

371 اگر او را تو بشناسی در اینجا کند این پرده اینجاگاه پیدا

372 ترا بنماید او از دید خویشت نهانی پرده بردارد ز پیشت

373 عیان بینی جمالش ناگهی باز ولی گر هستی اینجا صاحب راز

374 بتقوی پردهٔ حقّت برانداز چو بینی روی او میسوز و میساز

375 دوئی نبود ولی یکی عیانی نماید رویت اینجا در نهانی

376 دوئی نبود در این اسرار بنگر حقیقت نقطه از پرگار بنگر

377 حقیقت نقطه و پرگار یک بود دلت در صورت اینجا پر زشک بود

378 ندانستی از این معنی رخ یار نبودی یک زمان آگه تو از یار

379 نمودی و ندیدی روی او تو چنین حیران میان کوی او تو

380 بماندستی عجب شوریده اینجا نهٔ یک لحظه صاحب دیده اینجا

381 اگرچه صاحب اسرار و رازی طلب کن اندر اینجا سرفرازی

382 بگو اسرار خود با جمله ذرّات حقیقت محو گردان جمله در ذات

عکس نوشته
کامنت
comment