- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یکی پرسید از آن مجنون پرغم که رمزی بازگوی از خلق عالم
2 چنین گفتا که خلق این خرابه همه هستند کالوی قرابه
3 بنادانی چو آن حجام استاد دمی خوش میکشند از خون وزباد
4 سزد گراز جهان بسیارگویی که خوش وقتیست کز وی را ز جویی
5 سزد گر سینه پر آتش شوی زو که در وقت گرستن خوش شوی زو
6 برو خوشی عالم سر فرو پوش سخن در پردهٔ دل دار خاموش
7 بشادی از تو گر یک دم برآید پی یک شادیت صد غم درآید
8 وصالی بی فراقی قسم کس نیست که گل بی خار و شکر بی مگس نیست
9 جهان بی وفا نوری ندارد دمی بی ماتمی سودی ندارد
10 اگر سیمیت بخشد سنگ باشد وگر عذریت خواهد لنگ باشد
11 هزاران حرف ناکامی بخوانیم که تا در عمر خودکامی برانیم
12 اگر کامیست در کام بلاییست وگر گنجیست زیر اژدرهاییست
13 اگر تختست بس نااستواریست وگر عمرست بس ناپای داریست
14 جهان بی وفا جای سپنج است ز مرکز تا محیط اندوه و رنج است
15 نمیدانم کسی را بی غمی من که تا دستی درو مالم دهی من
16 چو هست و نیز میآید غم و بار نه ونیزم همی آید غم کار
17 اگر آدم نخوردی گندمی را کجا بودی جوی غم مردمی را
18 بسیصد سال آدم مانده غم ناک ز بهر گندمی خون ریخت بر خاک
19 پدر او بود واصل او بود ما را بیک گندم هدف شد صد بلا را
20 اگر تو لقمهای خواهی بشادی محالست این که از آدم بزادی
21 چو او را گندمی بی صد بلا نیست ترا هم لقمهٔ بی غم روانیست
22 برو تن در غم بارگران ده بسی جان کن چو جان خواهند جان ده
23 نمیبینم ترا آن مردی و زور که برگردون روی نارفته باگور
24 اگر زیر و زبر گردانی افلاک نمیآرد کسی یاد از کفی خاک
25 چه خیزد از تو ای افتاده در دام صبوری کن صبوری و بیارام
26 که گفتت کآتشی درخویشتن زن مکن خاک از سر خود باز تن زن
27 برو گر عاقلی نظارگی باش وگر دیوانهای یک بارگی باش
28 چو مقصودی نمیبینی ازین تو چنین تا کی زنی سر بر زمین تو
29 مزن سر بر زمین ای مرد غمناک که سر بر خشت خواهی بود در خاک
30 مزن بر روی این گردون ناساز که هم گردون بروی تو زند باز
31 چخیدن هم چو آتش کی بود سود که بیرون آید از هر روزن این دود
32 نچخ چندین چو ناکام اوفتادی فرو ده تن چو در دام اوفتادی
33 جگرخواری دل مست جگرخوار که کس را برنیامد بی جگرکار