-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یکی پرسید از آن دیوانه مجنون که عالم چیست گفتا کفک صابون
2 بما سوره بگیر آن کفک و در دم برون آور از آن ماسوره عالم
3 ببین این شکل رنگارنگ زیبا کز آن ماسوره میگردد هویدا
4 اگرچه صورتی بس دلستانست دوم صورت که احول بیند آنست
5 فنا ملک و زوالش مالک آمد اساسش کل شئی هالک آمد
6 میانش باد و او خود هیچ هیچی ز هیچی هیچ ناید چند پیچی
7 شود فانی نماید ناگهان کم جهان در هیچ و هیچ اندر جهان گم
8 اگر نور دلت گردد پدیدار نه درچشم تو درماند نه دیوار
9 همه در دل شود چون ذرهٔ گم بلی در بحر گردد قطرهٔ گم
10 عصا در دست موسی اژدها شد همه باطل فرو برد و عصا شد
11 بگفتم جملهٔ اسرار سر باز حجاب آخر ز پیش خود برانداز
12 اگر این پرده از هم بر درانی همه جز یک نبینی و ندانی
13 زهی عطار خوش گفتار بادی وزین گفتار برخوردار بادی
14 اگر بر نیستی از شاخ معنیت نکردندی چنین گستاخ معنیت