الا ای نیوشندهٔ هوشیار از قاآنی مثنوی 1

الا ای نیوشندهٔ هوشیار

1 الا ای نیوشندهٔ هوشیار یکی نغز گفت آرمت گوش دار

2 به گیتی بسی رفت گفت و شنید که تا آفرینش چسان شد پدید

3 به اندازهٔ وهم خود هر کسی سخن‌های بیهوده راند بسی

4 چو مرد از خرد ره نداند برون خرد را شمارد همی رهنمون

5 گرش از خرد راه بیرون بدی شناساییش لختی افزون بدی

6 نبینی مگرکودک شیرخوار که بادام و جوزش نهی در کنار

7 ابا پوست بگذاردش در دهان نداندکه مغزش بود در میان

8 همی خاید آن جوز و بادام را به ناکام رنجه کندکام را

9 ولیکن پس از یک دو سال دگر که لختی شود دانشش بیشتر

10 چو بادام و جوزش نهی در کنار شود مغز را زان میان خواستار

11 بیندازد آن پوست را از برون که تا مغز پیدا شود از درون

12 تو آن طفلی و وهم تو کام تو زمین و زمان جوز و بادام تو

13 نبینی در آن بودنی‌های نغز همی پوست خایی ابر جای مغز

14 مگر فیض عشقت شود رهنمون که تا مغز از پوست آری برون

15 کس این مغز را باز داند ز پوست که با خویش دشمن شود بهر دوست

16 کسی پا گذارد درین دایره کش از عشق در جان فتد نایره

17 کسی راز این پرده داند درست که بی‌پرده جان برفشاند نخست

18 تنی گردد آگه ز سرّ خدای که از جان و دل سر نماید فدای

19 نیندیشد از تیغ و تیر و کمان نپرهیزد از زخم گرز و سنان

20 ننالد گر از زخم تیر درشت شود تنش بر گونهٔ خارپشت

21 نپرسد گرش تیر و خنجر زنند نترسد گرش پتک بر سر زنند

22 و گر خیمه سوزندش و بارگاه نگردد ز سوز درون دادخواه

23 پسر را اگرکشته بیند به پیش غم دل نهان دارد از جان خویش

24 وگر خسته بیند برادر به تیغ ببندد زبان از فسوس و دریغ

25 و گر دختران بسته بیند به بند و یا خواهران را سر اندر کمند

26 نگوید به جز شکر پروردگار نموید بر آن بستگان زار زار

27 و گر تیر بارند بر پیکرش همان شور یزدان بود بر سرش

28 و گر اسب تازند بر پیکرش بجنبد ز شادی دل اندر برش

29 چنین درد در خورد هر مرد نیست کسی حز حسین اهل این درد نیست

30 ندیدی که در عرصهٔ کربلا چسان بود صابر به چندین بلا

31 لب تشنه جان داد نزد فرات چو اسکندر از شوق آب حیات

32 ز یکسو تنش گشته آماج تیر ز یکسو زن و خواهرانش اسیر

33 زنان سیه‌پوش از خیمه گاه سیه کرده آفاق از دود آه

34 ز یکسو بهشتی رخان دستگیر درون دوزخ و آهشان زمهریر

35 سکینه به زنجیر و زینب به بند رقیه بُغلّ عابدین در کمند

36 چو برک گل از غم خراشیده روی چو اوراق سنبل پریشیده موی

37 رخ از خون چو تاج خروسان شده نگارین چو کفّ عروسان شده

38 یکی را رخ از زخم سیلی فکار یکی را کف از خون دل پرنگار

39 یکی را دو رخ نیلی از ضرب مشت یکی را سر نیزه بالای پشت

40 یکی ژاله پاشید بر لاله برگ یکی خسته عناب را از تگرگ

41 یکی بر رخ از زلف بگشوده تاب چو دود پراکنده بر آفتاب

42 ولی این همه زجر بی‌اجر نیست که زخمی که جانان زند زجر نیست

43 مگر دیده باشی به عشق مجاز که معشوق با عاشق آید به راز

44 بخندد همی عاشق از زخم یار کزین زخم زخمی قوی‌تر بیار

45 وگر جز به عاشق نماید ستم دو چشمش شود خیره و دل دژم

46 به معشوق زیبا درشتی کند بدان خوبرو ساز زشتی کند

47 پس ایدون ز آیین عشق مجاز ز عشق حقیقی توان جست راز

48 که مشتاق یزدان بلاجو بود خوشست از بلا چون بلازو بود

49 بلا هست تخم و ولا هست بر به اندازهٔ تخم خیزد ثمر

50 هر آنکس که افزون بلاکش بود فزون‌تر دلش در بلا خوش بود

51 بلاکش زرست و بلا آتشست زر پاک بی‌غش در آتش خوشست

52 حیات روان در هلاک تنست از آن رو که جان را بدن دشمنست

53 نفرساید ار دانه در زیر خاک نیارد در آخر ثمرهای پاک

54 همان روشنست این سخن نزد جمع که از سوز دل سرفرازست شمع

55 همان آهنست آنکه انجام کار به چنگال حیدر شود ذوالفقار

56 ولیکن از آن پس که آهنگران زنندش‌ا به سر بتکهای گران

57 اگر خون نگردد غذا در جگر ز ادراک در مغز نبود اثر

58 نه آن نطفه است آدمی را نخست که باید ز رجس تن خویش شست

59 کز اول شود خون به زهدان مام از آن پس بنه ماه ماهی تمام

60 نه سنگست کاخر به چندین گداز شود روشن آیینهٔ دلنواز

61 ولی نیست او را بلا سودمند که طینت بود زشت و نادلپسند

62 نه هر دانه‌ای میوهٔ تر دهد نه هر نی به بنگاله شکّر دهد

63 نه هر قطره‌ای در صدف دُر شود نه هرگز ریاحی بود حر شود

64 نه هر زن بود در سعادت بتول نه هر مردی اندر شرافت رسول

65 نه هر کس که شد کشته در کربلا بود در قیامت ز اهل ولا

66 بسی بد حسین نام در کوفیان که شد کشته و شد به دوزخ روان

67 نه هرکس که او را بود نام نیک بود در قیامت سرانجام نیک

68 بانوی شه قبلهٔ اهل حرم گلبن رضوان گل باغ ارم

69 مهرفلک شیفتهٔ چهر او زهره و مه مشتری مهر او

70 زلفش گردون و رخش آفتا‌ب موی همه چین و به چین مشک ناب

71 راهزن زهره دو هاروت او لعل جگر خون ز دو یاقوت او

72 آینهٔ حسن عروسان بکر پرده‌نشین‌تر ز عروسان فکر

73 پردگیان فلکی برده‌اش‌ پرده‌نشینان همه پرورده‌اش

74 لعلش در پرده ره جان زده پردهٔ یاقوت به مرجان زده

75 در طرب قدش در بوستان پردهٔ قمری زده سرو روان

76 خواجهٔ خاتون ختنی روی او ترک فلک خال دو هندوی او

77 تابستان چون به شمیران چمید درکنف خسرو ایران خزید

78 روزی از بس که هواگم شد روهینا موم صفت نرم شد

79 خاطرش‌ از گرما بیتاب گشت زآتش خورشید گلش آب گشت

80 از پی راحت سوی سرداب شد آهوی چشمش به شکر خواب شد

81 مطبخی از بهر طعام سِرِه داشت قضا را بره‌ای نادره

82 آهوی چین شیفتهٔ چشم او نرم‌تر از موی بتان پشم او

83 دنبهٔ او چون کفل گور نر بلکه به نسبت قدری چرب‌تر

84 تالی مشک ختنی پشک او مغز جهان عطسه زن از مشک او

85 بی‌خبر از مطبخی آن شیر مست رسته شد از بند و به سرداب جست

86 بره به خلوتگه خورشید شد ثور به سر منزل ناهید شد

87 خورشید آرد به سوی بره‌رو‌ی لیک ندیدم بره خورشید جوی

88 لاجرم آن برّهٔ آهو خرام کرد چو در بنگه آهو مقام

89 چون بره کز گرگ فتد در گریز هر طرفی آمد در جست و خیز

90 آهوی بزم ملک شیرگیر آنکه کند شیران ز آهو اسیر

91 کرد بدو رو که دلیرت که کرد راست بگو ای بره شیرت که کرد

92 تا که ترا گفت که شیدا شوی در برگی گرگ زلیخا شوی

93 عادت گرگان بهل ای شیر مست تا نرسد بر تو ز شیران شکست

94 غفلت خرگوشیت از سر بهل همچو پلنگان چه شوی شیر دل

95 شیر نیی بگذر ازین فکر خام کاهوی وامانده در آری به دام

96 شیر شود صید دو آهوی من روبهکا خیره میا سوی من

97 شیر زنم ای برهٔ شیر مست شیرزنان را که کند زیر دست

98 آن برهٔ نازک نغز سره مات شد از آن سخنان یکسره

99 بار دگر از دو لب نوشخند خواست که سازد بره را گرگ بند

100 گفت که ای انسی وحشی خرام چشم تو آورده ددان را به دام

101 چند در این خانه چرا می‌کنی جلوه درین طرفه سرا می‌کنی

102 بهر من این خانه خریدست شاه تا نبرد کس سوی این خانه راه

103 فارغ از اندوه شد آمد شوم روز و شب آسوده درا و بغنوم

104 خانه گر از تست من اینجا که‌ام خفته به سرداب ز بهر چه‌ام

105 ور ز من این خانه تو پس کیستی جلوه‌کنان هر طرف از چیستی

106 بره کش از هوش تهی بود مغز گوش فرا ده بدان گفت نغز

107 آن سخنان را چو ز خاتون شنود یک‌ دو سه عسطه زد و برجست زود

108 همچو کسی کز پی تقلید کس بجهد و خنبک زند از پیش و پس

109 جُست ز هر سوی و همی زد عطاس مهره در افکند تو گفتی به طاس‌

110 بانوی شه آهوک سیمبر خیره شدش چشم پلنگی به سر

111 گفتش کای برّه ز بس ریمنی مانا کز تخمهٔ اهریمنی

112 روبهکا بس کن ازین مکر و بند شیر ژیان را چه کنی ریشخند

113 خرس نیی خرسک بازی چرا خصم نیی دوست گدازی چرا

114 این همه تقلید چو عنتر چه بود عطسه‌ای مغز مکرّر چه بود

115 تا که ترا گفت که موذی نیی بره نیی لاشک بوزینه‌ای

116 عطسه‌زنان چند ز جا می‌جهی گه به زمین گه به هوا می‌جهی

117 بس کن ازین گرگ دلی‌ ای بره چند به خورشید کنی مسخره

118 تا کی چون موش نمایی دغل گربهٔ حیلت بفکن از بغل

119 بار خدایی که ترا برّه کرد گرگ صفت از چه ترا غرّه کرد

120 الغرض از شومی‌ات ای شوم بخت من کشم این لحظه ازین خانه رخت

121 این تو و این خانه و این جایگاه این من و از کید تو جستن پناه

122 سگ بسرایی چو نماید قرار نیست در آن خانه ملک را گذار

123 طوطی همدم نشود با غراب شب چو درآید برود آفتاب

124 گیرم این خانه بهشتی بود چون تو کنی جای کنشتی بود

125 گر تو درین خانه نمایی مقر گرچه بهشتست نماید سقر

126 جنت از آن گشته مهذّب بسی زانکه در او نیست معذّب کسی

127 هرکه به مردم برساند گزند گرگش‌ دان گرچه بود گوسفند

128 ای دل از معنی هر قصه‌ای کوش که باری ببری حصه‌ای

129 قصدم ازین قصه نبد یکسره صحبت بانو و سرا و بره

130 بانو روحست و سرا روزگار بره همان سیرت ناسازگار

131 جا چو کند سیرت بد در بدن روح گریزد به ضرورت ز تن

132 کوش که از سیرت بد وارهی تا به سرای ابدی پا نهی

133 هرکه به جان سیرت بد ترک کرد صحبت نیکان جهان درک کرد

عکس نوشته
کامنت
comment