تا نگویی تو ندانم از حکیم نزاری قهستانی غزل 966

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

تا نگویی تو ندانم که چه باید کردن

1 تا نگویی تو ندانم که چه باید کردن هر چه گویی بنهم حکم قضا را گردن

2 به تو دادیم همه جان و جهان و دل و دین جان به نوباوه نشاید سوی جانان بردن

3 ای همه شادی جان ها به جمال رخ تو غم بیهوده از این پس نتوانم خوردن

4 روی در روی جمال تو کنم بی من و ما حق تسلیم چه باشد به محق بسپردن

5 من دگر در خودی خود نتوانم پیوست خارج عقل بود دشمن جان پروردن

6 ترک دل داری و دل دوستی خود کردیم تا نباید دلی از بهر دلی ازردن

7 با تو دارم همه الا به تو ام رویی نیست فطرت است این نتوانم متبدل کردن

8 نتوانم رقم دوستی از لوح ازل به خیالات ز آیینه ی جان بستردن

9 وقت بخشایش اگر دست نزاری گیری دولت آن است که در پای تو باید مردن

عکس نوشته
کامنت
comment