1 تا لعل نبخشی به تو گوهر ندهند گر تو ندهی سیم تو را زر ندهند
2 بنا صفت ار بکار خشتی ننهی در دست تو بازخشت دیگر ندهند
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 بس که در باغ رخت محو تماشا ماندیم بیخبر از همه نیک و بد دنیا ماندیم
2 شد تهی دایره عشق تو از بوالهوسان ما چو پرگار بجا بر سر یک پا ماندیم
1 چنان به سوخت شرار غم تو جان مرا که باد می نبرد مشت استخوان مرا
2 تنم ز ضعف چنان شد که کهر با یک دم چون کاه جذب کند جسم ناتوان مرا
1 دلا تا چند جویی عزت و اقبال دوران را پی تعبیر تن پامال محنتکرده جان را
2 نمیدانی که بر سر میبری امروز را تا شب بتا بستان کنی اندیشه برک زمستان را
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **