1 تا پای تو سر، سر تو تا پا نشود از رشتهٔ کار تو گره وانشود
2 نفست گوید فنا شدم حق گشتم باور نکنی که خر مسیحا نشود
1 کرم عام تو با محرم و بیگانه یکی است همچو خورشید که در کعبه و بتخانه یکی است
2 رنجش عاشق و معشوق به هم ساختگی است در حقیقت سخن شمع به پروانه یکی است
1 در خراباتی که راه هستی و پندار نیست بر لب ما جام می کمتر ز استغفار نیست
2 لازم حسن فراوان است زلف تابدار گنج بیرون از [حسابی] چون بود بی مار نیست
1 حکم سخن ندادم هر دم زبان خود را بیهوده وانکردم قفل دهان خود را
2 در این چمن چو بلبل صد نیش خار خوردم چون غنچه وانکردم راز نهان خود را