تا زبانم بکام از کمال‌الدین اسماعیل مثنوی 2

کمال‌الدین اسماعیل

آثار کمال‌الدین اسماعیل

کمال‌الدین اسماعیل

تا زبانم بکام جنبانست

1 تا زبانم بکام جنبانست در ثنای رئیس لنبانست

2 چه رئیس؟ آن خسیس پرتلیس مایهٔ ظلم و سایهٔ ابلیس

3 از بخیلی نکردد آن با زن ... خود را تمام در ... زن

4 آنکه نامش زن ننگ پیدا نیست در بدی و ددیش همتا نیست

5 آنکه او پیشوای دزدانست سرو سر خیل زن بمزد انست

6 مردکی زشت روی گنده بغل پای تا سر همه دروغ و دغل

7 بی حفاظ و گدا و قحبه زنست کیسه پرد از و دزد و نقب زنست

8 طبع او لوم و شغل نامعلوم صحبتش شوم و سیرتش هذموم

9 آن سیه کار، کو؛ روز سپید روشنایی بدزدد از خورشید

10 ببرد هر کجا که کرد گذار آهن از چوب و کاه از دیوار

11 کند از جامه همچو باد خزان شاخها را بیک نفس عریان

12 گر نظر بروی افکند نرگس کند او را ز سیم و زر مفلس

13 کیسهٔ غنچه گر نهی بر او خرده خرده بدزدد از زر او

14 ور بشاخ شکوفه بر گذرد سیم او پاک در هوا ببرد

15 خرمنی کاه آن خر از سرپای ببرد جو بجو چو کاه ربای

16 دست نا پاک چون دراز کند بمثل گر سوی پیاز کند

17 یک بیک جامه هاش بستاند همچو سیرش برهنه گر داند

18 ور ببوید گل سمن بود را کند از بوی بینوا او را

19 بگشاید ز غایت غمری طوق قمری ز گردن قمری

20 گر نه بلبل بر آورد غلغل پیرهن بر کند ز غنچهٔ گل

21 ور نه در بانگ و نعره افزاید تاج فرق خروه برباید

22 ور درآرد کبوتری بکنار کند از پای او برون شلوار

23 هدهدی گر ببام او بپرد ر زمانش کله ز سر ببرد

24 دم طاوس ارش به دست دهی کندش زان همه درست تهی

25 دست شوم ار بتیغ دریازد مغز او از گهر بپردازد

26 کف دست ار بدو فرود آرد توز را برکمان بنگذارد

27 مهره مار از دهان ببرد کمر مور از میان ببرد

28 کمر کوه را خطر باشد هر گهی کش بروگذر باشد

29 گر درستی زرش دهی در حال در کم و کاست اوفتد چو هلال

30 ور بدست تو دست او پیوست ببرد نیمه‌ای ز ناخن دست

31 جمله دزدست آن سراسیمه کاج راضی بدی بیک نیمه

32 بزر و سیم مردمان اندر هست بر اعتقاد بلقندر

33 هرکرا اعتقاد این باشد خود تو دانی که چون امین باشد

34 باز نتواند ستد ز دستش هیچ زانکه بس ممسکست و پیچاپیچ

35 هیچ چیزش بکس نپردازد هرچه یابد بتو براندازد

36 از خسیسی که اوست گر بزید بخورد هر چه بعد از این برید

37 از بخیلی که هست و امساکش گر ببّرند دست ناپاکش

38 نیست ممکن که نیم قطرهٔ خون آید از دست مدبرش بیرون

39 این امین ببین که برگزیدم من تا از او دیدم آنچه دیدم من

40 دو سفط پر ز زرّ و ابریشم روز روشن ببرد از پیشم

41 چشم من با دو لب پر از نفرین روز و شب در قفاش هست چنین

42 برد و برخورد حلال میداند عثراتم هنوز می خواند

43 وز شماری که خودبخود کردست باقیی نیز بر من آوردست

44 این چنین فعل کو بکف دارد سگ مرده بر او شرف دارد

45 هست دم سردتر ز باد خزان زان چو یادش کنم بلرزم از آن

46 دارد از خوک عاریت دندان تا خورد بر دروغ سوگندان

47 نخورد غم که میشود بزه مند بی تحاشی همی خورد سوگند

48 نیست نزدیک او علی الاطلاق هیچ خوش خوارتر مگر سه طلاق

49 گرگ نابست نیک در نگرش ناب گرگ درنده در ز فرش

50 شکم او جوال سیر و پیاز دهن او غلاف پشک گراز

51 کس ندیدست از هنرمندان ... خواره زنی بدین دندان

52 گر ببینی تو شکل دندانی تو زبانی دوزخش خوانی

53 هیچ هرگز ندارد او آزرم هیچ در چشم او نیاید شرم

54 سخت سستست در مسلمانی دست او سخت تر ز پیشانی

55 گر بگردی بلاد ایمانرا کافرستان و ملحد ستانرا

56 در بدی وددی و سگ رویی دوم او نیابی ار جویی

57 هست در چشم عقل ناخوشتر صورت و سیرتش ز یکدیگر

58 قلتبانی بود که چندین سال می ستاند زر از حرام و حلال

59 که جوی زان به هیچ کس ندهد وانچه بگرفت باز پس ندهد

60 طرفه تر آنکه با هنرمندان سرد گوید بدان لب و دندان

61 نه ز دست دگر خسیسانست نام و ننگ همه رئیسانست

62 روش و سیرتش بدین صفتست وانگهش آرزوی معرفتست

63 هست در صحبت دغا بازان طاق و جفتش بگوز انباران

64 گر نبودی مضارب و انباز سفرهٔ او شکم نگردی باز

65 چون بجایست کافری کافر چون بره رفت فاجری فاجر

66 گه بروت مهین، شهاب عمر آن بغا و خسیسک وزن غر

67 نه روا باشد این سخن راندن سایهٔ دیو را عمر خواندن

68 صیت عدل عمر فراوانست ظلم این صد هزار چند انست

69 کی شود رهنمون بحرف صواب بسته بودند دیو بیم شهاب

70 نام او خود زننگش آزردست لقبش باری از چه در خوردست

71 هرکرا کار استراق بود او سزاوار احتراق بود

72 از در منصب وریاست نیست او بجز بابت سیاست نیست

73 شاد باش ای رئیس ده مهتر ای بتحقیق، سگ ز تو بهتر

74 می برازد ترا ز سیم بری ترک شیرین دهان سیم بری

75 تو که ای در میان آدمیان که سر خود فکنده‌ای به میان؟

76 بسخن یا بسفره و نانت بچه تّره نهند بر خوانت

77 جعلی روبگرد مزبله گرد نه چو پروانه گرد مشعله گرد

78 به خری هر که چون تو معروفست او نه معروف بلکه معلوفست

79 تو که از رهزنان استادی بتجارت چگونه افتادی؟

80 چون ترا حرفتست جمله بری سود ده یازده چه می شمری؟

81 صفت عمر و وزید جمله تر است از برای چه میدوی چپ و راست؟

82 سود کردم من از تجارت تو طرف بر بستم از بصارت تو

83 شرکت تو چوشرکت در یزدان امل او چو باد سرد خزان

84 خیر تو لازمست همچون تب متعدّیست شّر تو چو جرب

85 چون ندانی قیامت و محشر فارغی از خدا و پیغمبر

86 نیست فرقی ترا حرام وحلال کی هراست بود ز وزرووبال؟

87 چه خوری گرد راه و رنج سفر بر در شهر کاروان می بر

88 مردم لنبه سر که بنشینند مصلحت همچو تو درین بینند

89 نی خطا گفتم این، خطا گفتم مر ترا راهزن چرا گفتم؟

90 بخدا کانکه اهل این کارند از تو و سیرت تو بیزارند

91 از بر خواجگان برون ندرخت تو و سرگین کشی بپای درخت

92 روبکار گل ای خر نادان چون برد سیم مرد بازرگان

93 بتو اکنون ز کازرون و پسا مینویسند ملحد الرّؤسا

94 کیسه ات شد ملا ز چیز کسان باد ریشت خلا ز تیز کسان

95 زین حدیث ار چه سر بجنبانی ننگ سر کین کشان لنبانی

96 از دو پاره دهی بدین سامان ریشت از گوزدان سر از لنبان

97 یک ره از من نصیحتی بشنو زر من باز ده، بدوزخ رو

98 چون برآوردی از زر من گرد پوستینم چرا کنی ای سرد

99 بعد ازین کت زر و درم دادم هیچ کس را ز خانه ات گاد؟

100 با تو من بعد از این چه بد کردم که ترا کدخدای خود کردم

101 چند بر ما از ین تحکّمها تا تو خود از کجا و ما ز کجا؟

102 نه و ثاق تو دیده ام هرگز نه ترا ریش ریده ام هرگز

103 ننهادم بعمر خود روزی بر بروت تو قلتبان گوزی

104 چه مرا در عذاب میداری؟ از چه ام در خلاب میداری؟

105 هر که او سفله را بزرگ کند سعی در فربهی گرگ کند

106 خرس و خوکت چگونه خوانم من؟ که ترا کم زهر دو دانم من

107 گر چه بودست در نظر زشتم ماجرای خود و تو بنوشتم

108 تا چو گویند باری از من و تو باشد این یادگاری از من و تو

109 آنچه بنوشتم ارچه بسیارست درمی از هزار دینارست

110 بثنایت نمی رسد سخنم عاجزم از ثنای تو چکنم

111 بدعا آیم از ثنا اکنون که سخن هرزه بود تا اکنون

112 تا علاج دماغ برزگران نبود جز چماق و گرزگران

113 باد در گردن تو کرده بخم طیلسانی زموی بز محکم

114 باد چالاک در رسن بازی سر تو همچو کودک غازی

115 باد چوب شکنجه را توفیق تا دو ساق ترا کند تلفیق

116 هر چه آنرا شکنجه ضم کرده باز تیغش جدا ز هم کرده

117 نی فرو برده باد سر تابن همچو دیوار رز ترا ناخن

118 در سیه چال مدّتی محبوس مانده بادی ز طالع منحوس

119 بخلاص تو گر دهند آواز روز ادینه باد بعد نماز

120 پس و پیش تو در ره بازار در گرفته پیادگان و سوار

121 تو خرامان و گردن افرازان نقره اندر قفای تو تازان

122 سرت آزاد کرده گردن تو بار خود بر کرفته از تن تو

123 ور چه سخت آید این سخن ز منت بعد ازین ... خر به ... زنت

124 زین دعا گرچه نیست سود مرا جز بدین دسترس نبود مرا

125 یارب از پاسخم مکن محروم مستجابست دعوت مظلوم

عکس نوشته
کامنت
comment