1 تا خواجه زنور خویش منفک نشود در عالم اهل دیده بی شک نشود
2 رو دیده به دست آر که اسرار خدا با عقل مزوِّر تو مدرَک نشود
1 آنجا که سراپردهٔ اجلال جلال جانها همه واله اند زبانها همه لال
2 دنیا دل ما نبرد و عقبی نبرد ما را همه مقصود وصال است وصال
1 خواهی که ببینی دل کارآگه را و از خود به خدا عیان ببینی ره را
2 بر تخت درون نشان به شمشیر زبان شاهنشه لا اله الّا الله را
1 چون من به تو دادم دل و دین بس باشد نفرین توم از آفرین بس باشد
2 من می گویم جمله تویی من هیچم تسبیح بزرگ من همین بس باشد
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به