1 تا در ره عشق پای از سر نشود ایمان با کفر ما برابر نشود
2 تا آینه از آه منور نشود بر روی کسی گشاده این در نشود
1 ناصح چکنی زبانم از پندم مبند یکبار بیا ببین در آن سرو بلند
2 گر چشم ز روی او توانی برداشت من نیز دل از غمش توانم بر کند
1 نقابی بر افکن ز پی امتحان را که تا بینی از جان لبالب جهان را
2 چو در جلوه آیی بدین شوخ و شنگی برقص اندر آری زمین و زمان را
1 ما دیدن عیش تو مدام انگاریم زهر غم تو لذت کام انگاریم
2 ما آب خضر بی تو حرام انگاریم یا زلف و رخ تو، صبح و شام انگاریم