1 چنان ز خلق ملولم که تا به چشم نیاید مرا خیال کسی روز و شب ز خواب گریزم
2 به سایه چون روم از تاب آفتاب یقین دان که من ز سایه خود نی ز آفتاب گریزم
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 چاشت که خورشید علم برفراشت ظلمت سایه به زمین کم گذاشت
2 هر علم از سایه فزاید پناه جز علم خور که بود سایه کاه
1 چون سلامان آن نصیحت گوش کرد بحر طبع او ز گوهر جوش کرد
2 گفت شاها بنده رای توام خاک پای تخت فرسای توام
1 چون سلامان را شد اسباب جمال از بلاغت جمع در حد کمال
2 سرو نازش تازگی را سر گرفت باغ لطفش رونق دیگر گرفت
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به