کو چنان حالی که سازد از چنین حالم از سعیدا غزل 401

کو چنان حالی که سازد از چنین حالم خلاص

1 کو چنان حالی که سازد از چنین حالم خلاص [یا که ] پروازی که سازد از پر و بالم خلاص

2 باد عالی پایهٔ ادبار یارب زان که او کرد بی منت ز منت های اقبالم خلاص

3 طالب آن هندوم کز یک کف خاکستری کرد از احرام سفید و خرقهٔ شالم خلاص

4 باد بالا نوخطان را دست حسن بر کمال ساختند از جامهٔ چون خامه چون نالم خلاص

5 داد جام باده بدمستی ز دین بیگانه ای از چهل تن کرد بیرون وز ابدالم خلاص

6 دوش در بزم خموشان یک نفس دادند جای حالتی آمد که کرد از قیل و از قالم خلاص

7 در حساب روز [و] شب عمرم سعیدا صرف شد کرد آن رخساره و زلف از مه و سالم خلاص

عکس نوشته
کامنت
comment