- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چنان غمِ تو فرو بست راه بر نفسم که از حیات اثر نیست بی تو در نفسم
2 به صد شکنجه برآید چنان ز من نفسی که اعتماد نباشد بر آن دگر نفسم
3 ز بس گرانیِ غم چند بار بنشیند ز عقبه های بدن تا رسد به سر نفسم
4 به بوسه ای ز دهانِ تو نا رسیده به کام رسید جان به دهان از لبِ تو هر نفسم
5 مدام می رود از روزنِ دماغم دود که بر تنورِ دلم می کند گذر نفسم
6 ز آفتابِ محبّت چنان دلم شد گرم که همچو ذرّه کشد در هوا شرر نفسم
7 به هیچ کس نرسیدی دَمم ز گیرایی که چون سموم نکردی در او اثر نفسم
8 به جهد می رسد اکنون ز کنج سینه به حَلق عجب که در تو نمی گیرد این قدر نفسم
9 بود که در غلط افتم ز خود که آیا من همان نزاریِ شیرین دمِ شکَر نفسم
10 نماند جز رمقی از حیاتِ من دریاب که منقطع نشود ناگه ای پسر نفسم