1 همچو صبح آمد رسولت پیش من پس باز شد ظلمت اندیشه ها، زینحال فالی ناطق است
2 پس بدانستم که بیشک نزد من آئی از آنک پیشرو خورشید را پیوسته صبح صادق است
1 هر چند مدتی شدم از روی اضطرار دور از جناب حضرت میمون شهریار
2 شاه جهان پناه که بر تخت خسروی یک تا جور ندید چو او چشم روزگار
1 ای دیده در شناختن حال کاینات باید که باشدت نظری از سر انات
2 بنیاد کارها همه بر هفت و چار دان نه از سر تهتک رأی از ره ثبات
1 اینمنزل خجسته که بس روحپرورست از فرخی و خوش نفسی خلد دیگرست
2 سوزد چو آتشی غم دلها هوای او گوئی که خاکش از ارم آبش ز کوثرست