1 چنین در کارها بسیار مندیش مگو ورنه بکن کاری که گفتی
2 نباید کز چنین تدبیر بسیار ز تاریکی به تاریکی درافتی
1 چند گردی گردم ای خیمهٔ بلند؟ چند تازی روز و شب همچون نوند؟
2 از پس خویشم کشیدی بر امید سالیان پنجاه و یا پنجاه و اند
1 خوب یکی نکته یادم است زاستاد گفت «نگشت آفریده چیز به از داد»
2 جان تو با این چهار دشمن بدخو نگرفت آرام جز به داد و به استاد
1 ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند
2 بر در میر تو، ای بیهده، بسته طمعی از طمع صعبتر آن را که نه قید است و نه بند