کنون جبریل بیرون از عطار نیشابوری جوهرالذات 73

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

کنون جبریل بیرون بر تو آدم

1 کنون جبریل بیرون بر تو آدم که گستاخی ندارد او در این دم

2 برون کن از بهشتم تا رود زود که تا گردم از او این بار خشنود

3 برون شد آدم و حوّا ز جنّت فتاده هر دو اندر رنج و محنت

4 فتاده هر دو در اندوه نایافت بحالی جبرئیل اینجا و بشتافت

5 گرفته دست آدم را بزاری چنین میگفت آدم پایداری

6 نداری چارهٔ و من ندارم که در فرمان حیّ کردگارم

7 زبان خود نکو میدارو بشتاب مر این پند دگر از من تو دریاب

8 چو خود کردی چه تاوانست بر کس همی گو دائما اللّه را بس

9 بهرکاری که آید در بر تو بود اللّه بیشک رهبر تو

10 بهر کاری که پیش آید ترا هان بجز اللّه مخوان اللّه را دان

11 ندارد چارهٔ جبریل اینجا که تا سازد ترادرمان در اینجا

12 کنون آدم مبین خود را زمانی که خواهی یافت از حق داستانی

13 سوی دنیا تراخواهد فرستاد که دادی روزگارت جمله بر باد

14 سوی دنیا تو خواهی شد کنونت همه خواهد بُدن مر رهنمونت

15 سوی دنیا تماشای دگر دان رخ از جانان بهر حالی مگردان

16 سوی دنیا ترا اسرار بسیار ز حق خواهد شد ای آدم پدیدار

17 ترا در سوی دنیا راه دادست بسی اندوه بهر تو نهادست

18 قلم رفتست اندر لوح بر راز نخواهی یافت مر جنّت دگر باز

19 خیالی بود کاینجا مینمودت گنه کردی وز خود در ربودت

20 خیالی بود آن فر الهی فتادی این زمان ازمه بماهی

21 خیالی بود بگذشته از این زود چه چاره آدم اکنون بودنی بود

22 خیالی بود همچون تیر بگذشت ره خود دید اندر کوه و در دشت

23 بشد آن عین دیداری که دیدی بجز عین خیالی تو ندیدی

24 بدادی عمر خودبر باد ناگاه فتادی از سر ره در بن چاه

25 قضا بُد از سر تو اینچنین راند دلت درحسرت جنّت چنین ماند

26 قضا بُد رفته اینجا بر سر تو که باشد بعد از این مر غمخور تو

27 قضا بُد رفته پیش از آفرینش نداند هیچکس علم الیقینش

28 هر آن چیزی که میخواهد کند او بکن جانا که نیکو هست نیکو

29 هر آنچیزی که خواهد کرد آدم اگر شادی بود آرد دگر غم

30 بنه تن تا بمالد روزگارت که هم خواهد بُدن در دهر کارت

31 بلای دوست کش آدم بخواری که او را هست با تودوستداری

32 کنون آدم بفرمان خداوند ز جنّت دور باش و رخت بربند

33 برون شد آدم و حوّا ابا من فتاده هر دو اندر گفت و در گو

34 بهرجائی که آدم میشد از دور ز درد عشق بُد در ظلمت و نور

35 یکی بادی برآمد بس پریشان ز هم دور افکند زینجای ایشان

36 کنون گرمرد راهی باز دانی تو از عطّار کل راز نهانی

37 نمیدانی دلاکز که جدائی فتاده در میان صد بلائی

38 جدا افتادهٔ و میندانی به هرزه ماند در دنیای فانی

39 جدائی این زمان از یار خود تو بسر کردی بسی مر نیک و بد تو

40 جدائی مانده وندر صدر جان نار فتادستی میان خاک ره خوار

41 جدائی در بلا تو صبر کرده بماند در درون هفت پرده

42 شدی در پردهٔ دنیای غدّار نهان دره نمیآید پدیدار

43 ز یار خود جدا ماندی از آن دم جداگشتی تو چون حوّا ز آدم

44 در این دنیا چه خواهی یافت آخر زمانی باش اندر یافت آخر

45 نمیدانی که دلدارت کدامست همه میل تو اندر ننگ ونام است

46 نمیدانی دلا اسرار بودت ولی جانی تو میدانی چه بودت

47 تو جان میدانی آخر کز کجائی در این دهر فنا کل از کجائی

48 تو ز آنجائی که جنّت در بر آن کجا باشد حقیقت همسر آن

49 تو ز آنجائی که جای انبیایست سکون انبیا و اولیایست

50 تو ز آنجائی که جان جمله ز اینجاست در آخر عین راز جمله آنجاست

51 تو ز آنجائی که هیچی در نگنجد ملک آنجا بیک حبه نسنجد

52 تو ز آنجائی که آدم بودش آنجاست در آخر عین راز جمله ز آنجاست

53 تمامت انبیا آنجا مقیمند همه حوران درآن مجلس ندیمند

54 مقام جان در آنجاهست بیشک نمیگنجد دوئی آنجا به جز یک

55 مقام وحدت کل بیشک آنجاست ز بهر آن قیام این شور وغوغاست

56 ز بهر آن مقام اینجاست گفتار که آنجا گاه باشد دید دیدار

57 مقام صادقان و عاشقانست مقام رهبران و عارفانست

58 مقام جمله مردانست آنجا که ذات حق یقین اعیانست آنجا

59 یکی باشد در آنجا هر چه بینی اگر تو مرد راهی پیش بینی

60 بمیر از خویش و بگذر تو ز صورت که تا دائم بود اینجا حضورت

61 فناگردی ز صورت همچو عطّار بقای جاودان آید پدیدار

62 جهان جاودان ذاتست تحقیق ولی هر کس در آنجا نیست توفیق

63 اگر از خود بمیری ناگهانی مر این گفتار را آنجا بدانی

64 اگر از خود بمیری زنده گردی نظر کن این زمان چون حق تو گردی

65 اگر از خود بمیری در فنا تو بیابی بود بود ابتدا تو

66 اگر از خود بمیری جان شوی کل یقین اینجایگه جانان شوی کل

67 اگر از خود بمیری و دو عالم گذاری جنّت اینجاگه چو آدم

68 رها کن جنّت و در خاک و خون رو بکش دردی تو زین عالم برون رو

69 برون رو زین بهشت آباد دنیا میاور بعد از این تو یاد دنیا

70 برون رو زین بهشت ناتمامی که تا پخته شوی زیرا که خامی

71 برون شو زین بهشت پرخیالی که ناگاهت رسد زینجا وبالی

72 برون رو زین بهشت و زود بگذار که ناگهی شوی مانند او خوار

73 رها کن این بهشت دوزخ آسا که تا ناگه نگردی هان تو رسوا

74 رها کن این بهشت و زودبگذر اگر مردی رهی آنراتو منگر

75 دل خود در بهشت اینجا تو بستی عجب فارغ در اینجاگه نشستی

76 برون خواهی شدن اینجا بخواری خبر زین سر که میگویم نداری

77 بخواری زین بهشت خوش براند که تاب هجر ناگه بر تو خواند

78 براند زین بهشتت ناگهان خوار بمانی عاجز و مسکین و غمخوار

79 براند زین بهشتت رایگانی ز ناگه خوارو سرگردان بمانی

80 براند زین بهشتت خوار و افگار میان صد بلا ماند گرفتار

81 ز جسم و جان خبرداری که روزی مر ایشان راست اینجا درد و سوزی

82 جدا خواهند بود از هم یقین دان که حق گفتست این اسرار مردان

83 جدا خواهند شد در دهر فانی تو آنگه قدر این دم بازدانی

84 جدا خواهند بد اینجا حقیقت یقین خواهد سپردن در طریقت

85 نداری توخبر زین راز آخر که خواهی رفت از اینجا باز آخر

86 نداری تو خبر زین دهر خونخوار که خواهد ریخت اینجاخون تو خوار

87 بریزد خونت ایندنیا بزاری چه گر او را تو از جان دوستداری

88 بریزد خونت اندر خاک دنیا گذرکن زود از این ناپاک دنیا

89 همه دنیا بکاهی مینیرزد که عشق و دوستی با او بورزد

90 ترا خواهد بزاری کشت اینجا اگر مردی بدو کن پشت اینجا

91 بدین کن پشت و رویت درحق آور بدنیا هرچه اندر اوست منگر

92 بگردان رویت اینجا همچو مردان بعقبی آر و جانت شاد گردان

93 بگردان رویت از وی تا توانی که تا اینجا سرآید زندگانی

94 چنان از وی حذر میکن بناچار که عاقل بنگرد این دهر غدّار

95 یکی غدّار دان دنیای ملعون که دائم داردت او خوار و محزون

96 یکی غدّار ناپاینده باشد که ناگه جان و دلها میخراشد

97 چنان بفریبدت این گندهٔ پیر کند هر لحظه او صد رای و تدبیر

98 چنانت اوّل اینجا شاد دارد ز هر غم پیش خود آزاد دارد

99 که گوئی به از او هرگز نبینم بر او دائما شادان نشینم

100 ولی در آخر کارت بیکبار کند چون خونی دزدی گرفتار

101 گرفتارت کند چون مرغ در دام فرومانی تو در بندش بناکام

102 گرفتارت کند در عین زندان که سجن مؤمن است اینجایِ ویران

103 همه شادی اینجا دان بلاتو مرو جز بر طریق انبیا تو

104 تمامت انبیا دیدند بلایش شدند در عاقبت اندر فنایش

105 تمامت انبیای کار دیده ازو هم رنج وهم تیمار دیده

106 تمامت انبیا گشتند از او دور ز ظلمت آشنا گردند در نور

107 همه رنج وبلای او کشیدند اگر در عاقبت دلدار دیدند

108 چو این دنیا تلی خاکست پرغم مقام حیرتست و جای ماتم

109 همه دنیا مثال گلخنی است در این گلخن دلت چون شاد بنشست

110 در این گلخن که جای آتش آمد به پیش انبیاء بس ناخوش آمد

111 گذر کردند از او و شاد گشتند ز زندان بلا آزاد گشتند

112 گذر کردن از او دوری گزیدند که تا آخر بکام دل رسیدند

113 گذر کردن از او چون باد در دشت ترا هم عمر همچون باد بگذشت

114 دریغا درگذشتت عمر ناگاه بماندی خوار تو اندر سر راه

115 دریغا بر گذشت و عمر کم شد وجودت ناگهی عین عدم شد

116 دریغا هست عقل و هوش و رایت از آن او میبرد جائی بجایت

117 دریغا رنج بردت ضایع آمد تو را از تو عجب دنیات بستد

118 نمیدانی که چون باشد سرانجام که بشکسته شود ناگاهت این جام

119 اگر مرد رهی اوّل ببین باز که چون خواهد بُدن انجام و آغاز

120 گرت ملک زمین زیر نگین است بآخر جای تو زیر زمین است

121 نماند کس بدنیا جاودانی بگورستان نگر گر میندانی

122 بگورستان نگر آخر دمی تو چو مردان باش دائم در غمی تو

123 بگورستان نگر ای دل زمانی که نشنیدی ز مردان داستانی

124 بگورستان نگر ای مرد غمناک ببین آن رویها بنهاده در خاک

125 بگورستان نگر وین سر نظر کن ولی خود را زمانی تو خبر کن

126 بگورستان نگر در آخر کار که تو زو نیز خواهی شد گرفتار

127 بگورستان نگر ای مرد غافل که خواهی رفت روزی زیر این گِل

128 بگورستان نگر ای دیده بنگر حقیقت کلّهٔ فغفور و قیصر

129 بگورستان نگر ایشان همه خاک شده ذرّات شان در عین افلاک

130 بگورستان نگر پر خاک و پر خون که ذاتت آمدست از چرخ بیرون

131 دمی بنگر قطار اندر قطارست ز حدّ بگذشت او بس بیمارست

132 نهان او خرابی در خرابی است بسا تنها که آنجا در عذابی است

133 خراباتست گورستان نظر کن دل تو بیخبر زیشان خبر کن

134 خرابات فنا اندر فنایست ولی عین بقا اندر بقایست

135 خراباتیست پر از ماتم اینجا براه راست نبود مرهم اینجا

136 همه پاکان در آنجاگه مقیمند که پاکان نیز اندر خوف و بیمند

137 بسا دلها که خونشد زیر این خاک پریشان برگذشت دوران افلاک

138 همه در خاک و در خون مانده ایشان ولی مائیم اینجاگه پریشان

139 چو ایشان ما هم اندر خاک و خونیم گهی در عقل و گاهی درجنونیم

140 اگر میریم از خود زنده باشیم خدا را بندهٔ پاینده باشیم

141 بمیر ای دل چو ایشان نیز از خود که تا فارغ شوی ازنیک وز بد

142 بمیر ای دل چو خواهی مُرد ناچار گذر کن این زمان از پنج وز چار

143 تو ای دل هم در این دنیا چرائی بگو تا چند از این دستان سرائی

144 زدی بسیار اینجا مهره در طاس چو مهره خرد گشتی اندر این آس

145 بهر مکری که میکردی فسونی بهر دیوانگیها چون جنونی

146 ترا اینجا سؤالست و جوابست ز قول حق ترا بیشک عذابست

147 در اینجا چه گدا چه میر باشد چو افتادی چهات تدبیر باشد

148 از اینسان تا سخن آمد پدیدار شدی عطّار اندر خود گرفتار

149 گذر چون کرده بودی بازگشتی مکن رجعت ز هرچه بازگشتی

150 که مردان ره از هرچه گذشتند نه چون مرغان بیهش بازگشتند

151 ز جان و دل گذشتی تو بیکبار ز آب و گِل گذر کردی بیکبار

152 مرو بار دگر درخانه محبوس که ناگه زار مانی خوار و مدروس

153 چو آمد دوش جان تن شدستی چو کفّارت چرا بت میپرستی

154 بت نفس و هوا را باز بشکن که تا رسته شوی از ما و از من

155 چرا در بت پرستی همچون کفّار دمادم میشوی از جان گرفتار

156 بترک هرچه گفتی آن مبین تو اگر مرد رهی اندر یقین تو

157 بجز اومنگر اندر عین وحدت حدود نفس را از دید کثرت

158 بیک ره محو کن اندر فنا تو که داری در جهان جان بقا تو

159 به یک ره محو کن این صورت خویش که دیدستی حقیقت رازت از پیش

160 بیک ره محو کن بود وجودت چو دیدستی عیان مربود بودت

161 به یک ره محو کند این جانمودار شوی از جسم و جانت ناپدیدار

162 قدم زن همچو مردان طریقت چو شد رازت همه فاش حقیقت

163 حقیقت بود اصل عاشقانست ترا زینجایگه زینسان بیانست

164 که داری جوهر ذات هواللّه زنی دم دائما در صبغةاللّه

165 دم تو دم زده است اینجا چو منصور شدت از نفس بت اینجایگه دور

166 دم تو از دم عین الیقین است چو مردان اندر اینجا راز بین است

167 دم تو زان دمست ای مرد واصل که ذرّات جهان زین گشت واصل

168 دم تو زان دمست اینجا نهانی که شد زو فاش اسرار و معانی

169 دم تو زان دمست اینجا دمادم که الحق میزند او دم از آن دم

170 دم تو زان دمست ای جان جانان درون دل همی بینی باعیان

171 دم تو در جهان بس نادر افتاد که رازِ مشکل عشاق بگشاد

172 دم تو از بقای ذات آمد نمود جملهٔ ذرّات آمد

173 دم تو زان دمست از کل سزاوار از ایندم شد حقیقت آن پدیدار

174 دم تو ز آن دم رحمان که آمد مراد خود ز معنی دیدبستد

175 دمی داری که آن دم آن ندارد ترا آن دم حقیقت درگذارد

176 دمی داری که دید انبیایست از آن پیوسته در عین بقایست

177 دمی داری عجائب در معانی که پیدا میکند راز نهانی

178 دمی داری که آن جوهر فشان است برای زاد جمله رهروانست

179 دمی داری که ذات کل یقین است در این دم اوّلین و آخرین است

180 دی این دم هیچ غیری در نگنجد جهان دو بیک ذرّهٔ نسنجد

181 در این دم آن دم اینجا کردهٔ فاش نمودستی حقیقت دید نقاش

182 در این دم جمله مردان اِلهست یقین دانی که این دیدار شاهست

183 در این دم منکشف عین الیقین است در این دم اوّلین و آخرین است

184 در این دم مر دمادم سرّ اسرار همی آید ز یک معنی پدیدار

185 در این دم هرچه بودست فاش گفتی عیان این جوهر اسرار سفتی

186 در این دم بحرمعنی مر تو دیدی چو مردان اندر او جوهر گزیدی

187 در این دم دم مزن جز از یکی تو که دیدستی در اینجا بی شکی تو

188 در این دم دم زدی از جُمله مردان ترا جاگه شدست این چرخ گردان

189 در این دم دم مزن جز از دم یار چو گشتی در حقیقت همدم یار

190 در این دم دم مزن جز از نمودش چو پیدا کردی اینجا بود بودش

191 در این دم دم مزن جز از حقیقت نگه میدار اسرار شریعت

192 در این دم دم مزن جز از عیان تو یکی بین در تمامت جان جان تو

193 در این دم دم مزن جز ذات بیچون برافکن عرش و فرش هفت گردون

194 برافکن هفت گردون از نظر تو که تا مر ذات بینی سر بسر تو

195 دم او زن که او بنمایدت راز همو بینی تو در انجام و آغاز

196 دم او زن به جز او غیر منگر سراسر در یکی در سیر منگر

197 دم او زن که اوهمدم ترا شد نمود عشق هم آدم ترا شد

198 ترا بنمود از دیدار خود او همیّت دان حیقت مر خدا تو

199 ترا بنمود از خود در جلالش عیان چون تو ببردی در وصالش

200 ترا بنمود از خود او بعالم که شرح او کن از جان تو دمادم

201 ترا بنمود از خود تا شد او کم ازو بودت حقیقت گفتگو هم

202 ترا بنمود از خود ناگهانی از اودیده چنین شرح و معانی

203 ترا بنمود از خود تا بدانی زنی دم تو از اودر لامکانی

204 تو ذات پاک بیچون خدائی چو از بود خودت اینجا جدائی

205 از او گوی و وز او بشنو دمادم مزن عطّار جز یکّی از او دم

206 یکی دیدی تو او بی مثل و مانند وجود جانت شد با دوست پیوند

207 یکی شد جانت اندر دیدن یار نمیگنجد به جز او هیچ دیّار

208 یکی شد بود بودت در بر او کند درجانت جانان رهبر او

209 یکی شد جانت اندر جوهر ذات همه جان گشت اندر دوست ذرّات

210 یکی شد جانت و گم شد دویی باز بدیدی بیشکی انجام و اغاز

211 یکی شد جانت اندر نزد دلدار حقیقت جسم شد زو ناپدیدار

212 یکی شد جانت ای دل در بقایش فنا بنگر عیان دید لقایش

213 یکی شد جانت و جانت بقا دید نهان کرد و نمود خود فنا دید

214 یکی شد جانت ودلدار دریافت بجز خود جملگی دلدار دریافت

215 چو دیدی ناپدیداری کنون تو مشو اینجا دمادم در جنون تو

216 چودیدی دید دیدار خدائی از این صورت گزیدی تو جدائی

217 چو دیدی آنچه گم کردی حقیقت بدیدی باز در عین شریعت

218 چودیدی یار گم کرده در اینجا حقیقت بر گرفتی پرده زانجا

219 چو دیدی یار خود جان جهانی ترا زیبد کنون سرّ معانی

220 حقیقت یار بنمودست دیدار ولی در بی نشانی ناپدیدار

221 حقیقت یار بنموست خود را یکی کرده در اینجا نیک و بد را

222 حقیقت یار بنمودست رویم از او باشد حقیقت گفتگویم

223 حقیقت جز یکی نبود نمودش یکی باشد در اینجا بود بودش

224 حقیقت یار ما عین العیانست ولی از بود پیدا و نهانست

225 حقیقت یار ما ذات و صفاتست صفاتش بیشکی دیدار ذاتست

226 حقیقت یار ما در هر چه دیدم بجز او هیچ دیگر میندیدم

227 حقیقت یار ما در جمله پنهانست نمود جملگی و جان جانانست

228 حقیقت یار ما با جمله یارست ولی صورت چو معنی بیشمارست

229 حقیقت یار ما گویای خود شد در اینجاگاه او جویای خود شد

230 حقیقت یار ما جان جهان شد بَرِ واصل بکل عین العیان شد

231 حقیقت یار ما گفت و شنودست اگردانی تمامت بود بودست

232 حقیقت یار ما هم اوّلین است نمود انبیا و مرسلین است

233 حقیقت یار ما دیدار خویش است در این اسرارها گفتار خویش است

234 بسی آوردم و بنمودهام شان بآخر در فنا بنمودهان شان

235 بسی آوردم و بشکستم اینجا ز ذات خود بخود پیوستم اینجا

236 بسی بنمودم و من بس نمایم دمادم دید راز خود گشایم

237 منم پیدا و پنهان گشته درخود که بنمودم حقیقت نیک و هم بد

238 دوعالم دیدهام از خود هویدا ز خود گردم در اینجاگاه پیدا

239 ز خود مر خود نمودم آشکاره ز خود در خویشتن کردم نظاره

240 ز خود گویا شدم در هر زمانم من اندر هر زبان عین العیانم

241 ز خود بینایم و دانای اسرار ز خود بنمودم اینجا جسم و رفتار

242 ز خودشان جملگی واصل کنم من نمود خویششان حاصل کنم من

243 دو عالم دید بیچون من آمد نمود هفت گردون من آمد

244 ز خود دائم توانم مینمانم که من جمله بدید حق رسانم

245 حقیقت جسم و جان پرداختم من ز دید خویشتن بشناختم من

246 حقیقت جسم و جان دیدار ما است زبان جملگی گفتار ما است

247 من اندر هر زبان گویای خویشم من اندر هر دلی جویای خویشم

248 من اندر دست جمله دستگیرم خداوند جهان بی نظیرم

249 نمود من منم خود هیچکس نیست بجز من هیچکس فریاد رس نیست

250 نمود من دو عالم آمد و بس بهشت و عین آدم آمد و بس

251 جمال خود نمودم عاشقان را نمایم سالکان و واصلان را

252 جمال من درون جان ببیند همه با من ز من در من نشیند

253 جمال من همه آفاق دارد نموددیدهٔ عشاق دارد

254 جمال من ز هر ذرّات پیداست که ذاتم از نمود جمله یکتاست

255 جمال من عیان جمله آمد ولی در کلّ پنهان جمله آمد

256 جمال من کسی اینجا ببیند که با من خیزد و با من نشیند

257 جمال من یکی بیند سراسر نمود نار و ریح و ماه و آذر

258 جمال ماست اینجا هر چه دیدی اگر بینی چنین بیشک رسیدی

259 جمال ماست اینجا جمله اشیا منم اینجایگه در جمله پیدا

260 جمال ماست در خورشید انور که پیدا میکنم ذرّات یکسر

261 جمال ماست در خورشید تابان ز دید ماست در هر روز رخشان

262 جمال ماست اینجا نور او بین اگر مرد رهی او را نکو بین

263 جمال ماست کو را میدواند که تا ناگه بمقصودش رساند

264 جمال ماست در بدر منیرم که رخشانست عین بی نظیرم

265 جمال ماست اندر ماه هر ماه که نور اندازدم از وی بناگاه

266 جمال ماست کو را میگدازد کسی کو تا که خود چون او ببازد

267 جمال ماست اندر هر کواکب که رخشانست هر شب این عجائب

268 جمال ما همه نور و ضیایست چو گلشنها صفا اندر صفایست

269 جمال ماست در عرش آمده کل ز دیدارم ابر فرش آمده کل

270 جمال ماست در لوحی نمودار قلم از من نوشته سرّ اسرار

271 جمال ماست اندر عین جنّت که دید حوریان ازذات قربت

272 جمال ماست اندر جان نهانی که بنمایم همه راز نهانی

273 جمال ماست چنین دیدار کردست که اشیا نور ما اظهار کردست

274 ز نور ماست اینجا جوهر جان بمانده از نمود خویش پنهان

275 ز نور ماست دل روشن نموده در اعیان هفت گلشن رانموده

276 ز نور ما است عین دیدهٔ راز حجابم کرد از دیدار خود باز

277 ز نور خود همه پیدا نمودم بهرجانب دوصد غوغا نمودم

278 همه غوغای من بگرفت جانها نمودم فتنهها اندر جهانها

279 ندارم جز نمود خود یکی من که دایمدر عیان کل بیشکی من

280 ندارم اوّل و آخر بدیدار هم آر اوّل و آخر بدیدار

281 ندارم اوّل و آخر نمایم نمود اوّل از ظاهر نمایم

282 ندارم اوّل و آخر نمودم در آخر راز جمله برگشودم

283 ز صنع خود ببودم آشکاره ز خود کردم یقین در خود نظاره

284 بدیدم دید خود را من ز اوّل در آخر ذات خود کردم مبدّل

285 نمود ذات خود کردم صفاتم نمودار از نهان دیدار ذاتم

286 نمود خویش اندر جسم دو جْهان ز پیدائی شدم در جمله پنهان

287 بهر نوعی برآوردم نمودم ظهور آوردم اینجا بود و بودم

288 نمودم تا مرا از من شناسند اگرچه جمله بی فهم و قیاسند

289 نمودم تا یکی گردانم آخر براندازم نهان دیدار ظاهر

290 حقیقت یار ما خود رخ نمودست گره از کار خود او برگشودست

291 حقیقت یار خود برگفت اسرار دمادم در یکی معنی بتکرار

292 همی گوید که من جان جهانم نمود آشکارا و نهانم

293 همی گویم که من بشناس و من بین بجز من هیچ غیری را تو مگزین

294 همی گوید که من دیدار دیدم ز خود گفتم یقین از خود شنیدم

295 همی گوید که من عین وصالم درون جمله در دید جلالم

296 جلال من که میداند که چونست که دید من ز عقل و جان برونست

297 جلال من یقین جمله آمد وجود عاشقان از خویش بستد

عکس نوشته
کامنت
comment