کند گل چون رخت خود را تصور از جامی غزل 436

کند گل چون رخت خود را تصور

1 کند گل چون رخت خود را تصور ازان دارد ز گل غنچه دلی پر

2 من آزاده را کشت از غمت سرو بریدش باغبان کالحر بالحر

3 تواضع می کنم پیش سگانت نشاید از فرودستان تکبر

4 مکش آن زلف را هر جانب ای باد که بس در پیچ و تاب است از تکسر

5 چو گویم جرعه جامت حق ماست تو را تلخ آید آری حق بود مر

6 به دستم هر که بیند ساعد تو به دندان گیرد انگشت تحیر

7 شد از گریه تن چون موی جامی نهان در اشک همچون رشته در در

عکس نوشته
کامنت
comment