ای سر زلف سیه هم دست و از آشفتهٔ شیرازی غزل 141

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

ای سر زلف سیه هم دست و همدستان تراست

1 ای سر زلف سیه هم دست و همدستان تراست جان و دل در بند داری هم دل و هم جان تراست

2 جادوئی و سحر ساز و اژدهای سحر خوار وز رخ دلدار دست موسی عمران تراست

3 یک جهان دیوانه داری ای تو زنجیر جنون هر چه خواهی کن بمردم درد و هم درمان تراست

4 نه زره سازی همین اعجاز داود است و بس تو زره سازی زعنبر معجز و برهان تراست

5 حاجب باغ بهشتی پرده دار جنتی در نظر اهریمنی و منصب رضوان تراست

6 کافرت زنار سازد مسلمت سبحه کند گر بصورت کفری اما باطن ایمان تراست

7 در دل شب روز آری روز سازی نیمشب کافتاب و ماه اندر آستین پنهان تراست

8 زیر هر تاری زمویت گردن روئین تنی بس عجب نبود کمند رستم دستان تراست

9 گوی سیمین فلک آویزه چوگان تست هان بزن گوئی که اینک گوی و هم چوگان تراست

10 زنگیان را سروری ملک حبش را قنبری بر سرمه افسری و رایت کیوان تراست

11 بئده شیر خدائی خواجگی کن در جهان زان ید و بیضا که داغ زاده عمران تراست

12 چون سرو سامان آشفته بسودای تو رفت شایدش مجموع داری چون سر و سامان تراست

13 گر ببخشائی بهشتم ور بسوزی در جحیم پیش حکم تو بود یکسان که این و آن تراست

14 ای مهین دست خدا ای باب علم مصطفی این ثناخوان گر بود دانا و گر نادان تراست

عکس نوشته
کامنت
comment