دوش که چون نور یقین در گمان از جامی هفت اورنگ 19

1 دوش که چون نور یقین در گمان روز شد اندر تتق شب نهان

2 پرده شب روی زمین را نهفت ظلمت شک نور یقین را نهفت

3 برق هدایت ز سحاب کرم شعله برافراخت علم بر علم

4 چشم گشادند به هم روشنان ظلمتیان را همه چشمک زنان

5 کامشب از آنجا که طلبگاری است نی شب خفتن شب بیداری است

6 چشم من از چشمک شان باز شد دولت بیداریم آغاز شد

7 روشنیی در دل تنگم فتاد تیرگی غفلتم آمد به یاد

8 آه تلهف ز دلم تاب زد اشک تأسف به گلم آب زد

9 سر ز گریبان وفا بر زدم دست به دامان دعا در زدم

10 بهر دعا از گره مشت من بند گشا گشت هر انگشت من

11 دست طلب بر فلک افراختم تیر دعا بر هدف انداختم

12 گفتم کای قبله آزادگان راهنمای ز ره افتادگان

13 صنع تو اکسیری هر جا مسی فضل تو سرمایه هر مفلسی

14 همت دون رونق دینم ببرد ظلمت شک نور یقینم ببرد

15 پیش رهم رهبر دینی فرست بهر شبم شمع یقینی فرست

16 لب ز دعا سیر نگشته هنوز وقت تضرع نگذشته هنوز

17 ناگهم از دور چراغی نمود در دل من نور فراغی فزود

18 پیشتر آمد علم نور گشت زنگ زدای شب دیجور گشت

19 چون علم نور گریبان شکافت طلعت خضرش ز گریبان بتافت

20 خضر چه گویم که چو خضرش هزار بود ز سرچشمه دل جرعه خوار

21 آب خضر آتش سوداش داشت زندگی از باد مسیحاش داشت

22 چشم من القصه چو بر وی فتاد شعله درین خشک شده نی فتاد

23 نور یقینم ز درون برفروخت خار و خس وهم و گمان را بسوخت

24 زود بجستم چو مصلی ز جای همچو مصلاش فتادم به پای

25 روی چو نعلیم به پا سودمش پای ز بس بوسه بفرسودمش

26 دست کرم کرد به فرقم دراز کای سر تو خاک به راه نیاز

27 روی به من کن که حبیب توام نبض به من ده که طبیب توام

28 ره که بدین مرحله ام داده اند خاص برای تو فرستاده اند

29 باز نما علت بیماریت شرح ده اسباب گرفتاریت

30 گفتمش ای خضر مسیحا نفس خضر و مسیحا تویی امروز و بس

31 از قدمت سبزه عیشم دمید وز نفست ذوق حیاتم رسید

32 عین شفا شد ز تو بیماریم به ز صد اطلاق گرفتاریم

33 صحت من دولت دیدار توست شربت من لذت گفتار توست

34 روی تو شد حجت ایمان من نور یقین زد علم از جان من

35 آنچه رسید از تو به جان سقیم باشد ازان حجت و برهان عقیم

36 وانچه شدم از تو به آن ره شناس منتج آن نیست دلیل و قیاس

37 بر من ازین پس غم و باری نماند بر رخ مقصود غباری نماند

38 لیک ازین بیم ز پا اوفتم کز تو مبادا که جدا اوفتم

39 اختر بختم متواری شود صبح یقینم شب تاری شود

40 گفتم که جامی مشو اندیشه ناک چون شدت آیینه اندیشه پاک

41 باش همیشه ز ره دل به من آینه ات دار مقابل به من

42 تا ز فروغی که ز من بر تو تافت دانش تو دید شود دید یافت

43 یافت تو را از تو رهاند تمام جمله یکی یابی و بس والسلام