رحمی بده خدایا آن سنگدل جوان را از جامی غزل 42

رحمی بده خدایا آن سنگدل جوان را

1 رحمی بده خدایا آن سنگدل جوان را یا طاقتی و صبری این پیر ناتوان را

2 بختم جوان و عقلم پیر است لیک عشقش آورده زیر فرمان هم پیر و هم جوان را

3 گر زرد شد گیاهی در خشکسال هجران پژمردگی مبادا آن تازه ارغوان را

4 خون می رود ز چشمم آن بخت کو که بینم سروی نشسته بر لب این چشمه روان را

5 زاهد به کنج محراب آورده روی طاعت عاشق گرفته قبله آن طاق ابروان را

6 محمل مبند امروز ای ساربان جانان کز آب چشم ما شد ره بسته کاروان را

7 جامی ز عشق خوبان گر گفت توبه کردم این نکته بشنو از من زنهار مشنو آن را

عکس نوشته
کامنت
comment