1 گه در پی آزار دل رنجوری گه بر سر بیداد من مهجوری
2 شوخی و به حسن خویشتن معذوری بر عاشق خود هرچه کنی معذوری
1 گفتگوی عقل در خاطر فرو ناید مرا بنده سلطان عشقم، تا چه فرماید مرا؟
2 بسکه کردم گریه پیش مردم و سودی نداشت بعد ازین بر گریه خود خنده میآید مرا
1 کاکل ز چه بگذاشته ای تا کمر خود؟ مگذار بلاهای چنین را بسر خود
2 رفتار ترا، گر ملک از عرش ببیند آید بزمین فرش کند بال و پر خود
1 آمد آن سنگین دل و صد رخنه در جان کرد و رفت ملک جان را از سپاه غمزه ویران کرد و رفت
2 آنکه در زلف پریشانش دل ما جمع بود جمع ما را، همچو زلف خود، پریشان کرد و رفت