1 شیرین سخنی که از لبش جان میریخت کفرش ز سر زلف پریشان میریخت
2 گر شیخ به کفر زلف او پی بردی خاک سیهی بر سر ایمان میریخت
1 عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبود نوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود
2 کارکنان سپهر، بر سر دعوی شدند آنچه بدادند دیر، باز گرفتند زود
1 ای مرکز دایرهٔ امکان وی زبدهٔ عالم کون و مکان
2 تو شاه جواهر ناسوتی خورشید مظاهر لاهوتی
1 دلا! باز این همه افسردگی چیست؟ به عهد گل، چنین پژمردگی چیست؟
2 اگر آزردهای از توبهٔ دوش دگر بتوان شکست، آزردگی چیست؟