شیخ صنعان پیر از عطار نیشابوری منطق‌الطیر 2

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

شیخ صنعان پیر عهد خویش بود

1 شیخ صنعان پیر عهد خویش بود در کمال از هرچه گویم بیش بود

2 شیخ بود او در حرم پنجاه سال با مرید چارصد صاحب کمال

3 هر مریدی کآنِ او بود ای عجب می‌نیاسود از ریاضت روز و شب

4 هم عمل هم علم با هم یار داشت هم عیان هم کشف هم اسرار داشت

5 قرب پنجه حج بجای آورده بود عمره عمری بود تا می‌کرده بود

6 خود صلاة و صوم بی‌حد داشت او هیچ سنت را فرو نگذاشت او

7 پیشوایانی که در پیش آمدند پیش او از خویش بی‌خویش آمدند

8 موی می‌بشکافت مرد معنوی در کرامات و مقامات قوی

9 هرکه بیماری و سستی یافتی از دم او تندرستی یافتی

10 خلق را فی الجمله در شادی و غم مقتدایی بود در عالم علم

11 گرچه خود را قدوهٔ اصحاب دید چند شب بر، هم چنان در خواب دید

12 کز حرم در رومش افتادی مقام سجده می‌کردی بتی را بر دوام

13 چون بدید این خواب بیدار جهان گفت دردا و دریغا این زمان

14 یوسف توفیق در چاه اوفتاد عقبهٔ دشوار در راه اوفتاد

15 من ندانم تا ازین غم جان برم ترک جان گفتم اگر ایمان برم

16 نیست یک تن بر همه روی زمین کو ندارد عقبه‌ای در ره چنین

17 گر کند آن عقبه قطع این جایگاه راه روشن گرددش تا پیشگاه

18 ور بماند در پس آن عقبه باز در عقوبت ره شود بر وی دراز

19 آخر از ناگاه پیر اوستاد با مریدان گفت کارم اوفتاد

20 می‌بباید رفت سوی روم زود تا شود تعبیر این، معلوم زود

21 چار صد مرد مرید معتبر پس‌روی کردند با او در سفر

22 می‌شدند از کعبه تا اقصای روم طوف می‌کردند سر تا پای روم

23 از قضا دیدند عالی منظری بر سر منظر نشسته دختری

24 دختری ترسا و روحانی صفت در ره روح اللهَش صد معرفت

25 بر سپهر حسن در برج جمال آفتابی بود اما بی‌زوال

26 آفتاب از رشک عکس روی او زردتر از عاشقان در کوی او

27 هرکه دل در زلف آن دلدار بست از خیال زلف او زنار بست

28 هرکه جان بر لعل آن دلبر نهاد پای در ره نانهاده سرنهاد

29 چون صبا از زلف او مشکین شدی روم از آن هندوصفت پر چین شدی

30 هر دو چشمش فتنهٔ عشاق بود هر دو ابرویش به خوبی طاق بود

31 چون نظر بر روی عشاق او فکند جان به دست غمزه با طاق او فکند

32 ابرویش بر ماه طاقی بسته بود مردمی بر طاق او بنشسته بود

33 مردم چشمش چو کردی مردمی صید کردی جان صد صد آدمی

34 روی او در زیر زلف تابدار بود آتش پاره‌ای بس آبدار

35 لعل سیرابش جهانی تشنه داشت نرگس مستش هزاران دشنه داشت

36 گفت را چون بر دهانش ره نبود از دهانش هر که گفت آگه نبود

37 همچو چشم سوزنی شکل دهانش بسته زناری چو زلفش بر میانش

38 چاه سیمین در زنخدان داشت او همچو عیسی در سخن جان داشت او

39 صد هزاران دل چو یوسف غرق خون اوفتاده در چه او سرنگون

40 گوهری خورشیدفش در موی داشت برقعی شَعر سیه بر روی داشت

41 دختر ترسا چو برقع برگرفت بند بند شیخ آتش درگرفت

42 چون نمود از زیر برقع روی خویش بست صد زنارش از یک موی خویش

43 گرچه شیخ آنجا نظر در پیش کرد عشق آن بت‌روی، کار خویش کرد

44 شد به کل از دست و در پای اوفتاد جای آتش بود و برجای اوفتاد

45 هرچه بودش، سر به سر نابود شد ز آتش سودا دلش چون دود شد

46 عشق دختر کرد غارت جان او ریخت کفر از زلف بر ایمان او

47 شیخ ایمان داد و ترسایی خرید عافیت بفروخت رسوایی خرید

48 عشق برجان و دل او چیر گشت تا ز دل نومید وز جان سیر گشت

49 گفت چون دین رفت چه جای دلست عشق ترسازاده کاری مشکل است

50 چون مریدانش چنین دیدند زار جمله دانستند کافتادست کار

51 سر به سر در کار او حیران شدند سرنگون گشتند و سرگردان شدند

52 پند دادندش بسی سودی نبود بودنی چون بود، بِه‌بودی نبود

53 هرکه پندش داد فرمان می‌نبرد زآن که دردش هیچ درمان می‌نبرد

54 عاشق آشفته فرمان کی برد درد درمان سوز درمان کی برد

55 بود تا شب همچنان روز دراز چشم بر منظر، دهانش مانده باز

56 چون شب تاریک در شعر سیاه شد نهان چون کفر در زیر گناه

57 هر چراغی کآن شب اختر درگرفت از دل آن پیر غم‌خور درگرفت

58 عشق او آن شب یکی صد بیش شد لاجرم یک بارگی بی‌خویش شد

59 هم دل از خود هم ز عالم برگرفت خاک بر سر کرد و ماتم درگرفت

60 یک دمش نه خواب بود و نه قرار می‌تپید از عشق و می‌نالید زار

61 گفت یا رب امشبم را روز نیست؟ یا مگر شمع فلک را سوز نیست؟

62 در ریاضت بوده‌ام شبها بسی خود نشان ندهد چنین شبها کسی

63 همچو شمع از سوختن خوابم نماند بر جگر جز خون دل آبم نماند

64 همچو شمع از تفت و سوزم می‌کشند شب همی سوزند و روزم می‌کشند

65 جمله شب در خون دل چون مانده‌ام پای تا سر غرقه در خون مانده‌ام

66 هر دم از شب صد شبیخون بگذرد می‌ندانم روز خود چون بگذرد

67 هرکه را یک شب چنین روزی بود روز و شب کارش جگرسوزی بود

68 روز و شب بسیار در تب بوده‌ام من به روز خویش امشب بوده‌ام

69 کار من روزی که می‌پرداختند از برای این شبم می‌ساختند

70 یا رب امشب را نخواهد بود روز؟ شمع گردون را نخواهد بود سوز؟

71 یا رب این چندین علامت امشبست؟ یا مگر روز قیامت امشبست؟

72 یا از آهم شمع گردون مرده شد یا ز شرم دلبرم در پرده شد

73 شب دراز است و سیه چون موی او ورنه صد ره مُردمی بی‌روی او

74 می بسوزم امشب از سودای عشق می‌ندارم طاقت غوغای عشق

75 عمر کو؟ تا وصف غم خواری کنم یا به کام خویشتن زاری کنم

76 صبر کو؟ تا پای در دامن کشم یا چو مردان رطل مردافکن کشم

77 بخت کو؟ تا عزم بیداری کند یا مرا در عشق او یاری کند

78 عقل کو؟ تا علم در پیش آورم یا به حیلت عقل با خویش آورم

79 دست کو؟ تا خاک ره بر سر کنم یا ز زیر خاک و خون سر برکنم

80 پای کو؟ تا بازجویم کوی یار چشم کو؟ تا بازبینم روی یار

81 یار کو؟ تا دل دهد در یک غمم دست کو؟ تا دست گیرد یک دمم

82 زور کو؟ تا ناله و زاری کنم هوش کو؟ تا ساز هشیاری کنم

83 رفت عقل و رفت صبر و رفت یار این چه عشق است؟ این چه درد است؟ این چه کار؟

84 جملهٔ یاران به دلداری او جمع گشتند آن شب از زاری او

85 همنشینی گفتش ای شیخ کبار خیز این وسواس را غسلی برآر

86 شیخ گفتش امشب از خون جگر کرده‌ام صد بار غسل ای بی‌خبر

87 آن دگر یک گفت تسبیحت کجاست؟ کی شود کار تو بی‌تسبیح راست؟

88 گفت تسبیحم بیفکندم ز دست تا توانم بر میان زنار بست

89 آن دگر یک گفت ای پیرکهن گر خطایی رفت بر تو توبه کن

90 گفت کردم توبه از ناموس و حال تایبم از شیخی و حال و محال

91 آن دگر یک گفت ای دانای راز خیز خود را جمع کن اندر نماز

92 گفت کو محراب روی آن نگار؟ تا نباشد جز نمازم هیچ‌کار

93 آن دگر یک گفت تا کی زین سخُن؟ خیز در خلوت خدا را سجده کن

94 گفت اگر بت‌روی من اینجاستی سجده پیش روی او زیباستی

95 آن دگر گفتش پشیمانیت نیست؟ یک نفس درد مسلمانیت نیست؟

96 گفت کس نبود پشیمان بیش ازین تا چرا عاشق نبودم پیش ازین

97 آن دگر گفتش که دیوت راه زد تیر خذلان بر دلت ناگاه زد

98 گفت دیوی کو ره ما می‌زند، گو بزن چون چست و زیبا می‌زند

99 آن دگر گفتش که هرک آگاه شد گوید این پیر این چنین گمراه شد

100 گفت من بس فارغم از نام و ننگ شیشهٔ سالوس بشکستم به سنگ

101 آن دگر گفتش که یاران قدیم از تو رنجورند و مانده دل دو نیم

102 گفت چون ترسا بچه خوش دل بود دل ز رنج این و آن غافل بود

103 آن دگر گفتش که با یاران بساز تا شویم امشب بسوی کعبه باز

104 گفت اگر کعبه نباشد دیر هست هوشیار کعبه‌ام در دیر مست

105 آن دگر گفت این زمان کن عزم راه در حرم بنشین و عذر خویش خواه

106 گفت سر بر آستان آن نگار عذر خواهم خواست، دست از من بدار

107 آن دگر گفتش که دوزخ در ره است مرد دوزخ نیست هر کو آگه است

108 گفت اگر دوزخ شود همراه من هفت دوزخ سوزد از یک آه من

109 آن دگر گفتش بر امید بهشت باز گرد و توبه کن زین کار زشت

110 گفت چون یار بهشتی روی هست گر بهشتی بایدم این کوی هست

111 آن دگر گفتش که از حق شرم دار حق تعالی را به حق آزرم دار

112 گفت این آتش چو حق در من فکند من به خود نتوانم از گردن فکند

113 آن دگر گفتش برو ساکن بباش باز ایمان آور و مؤمن بباش

114 گفت جز کفر از من حیران مخواه هرک کافر شد ازو ایمان مخواه

115 چون سخن در وی نیامد کارگر تن زدند آخر بدان تیمار در

116 موج زن شد پردهٔ دلشان ز خون تا چه آید خود ازین پرده برون

117 تُرک روز، آخر چو با زرین سپر هندوی شب را به تیغ افکند سر،

118 روز دیگر کاین جهان پر غرور شد چو بحر از چشمهٔ خور غرق نور،

119 شیخ خلوت ساز کوی یار شد با سگان کوی او در کار شد

120 معتکف بنشست بر خاک رهش همچو مویی شد ز روی چون مهش

121 قرب ماهی روز و شب در کوی او صبر کرد از آفتاب روی او

122 عاقبت بیمار شد بی‌دلستان هیچ برنگرفت سر زآن آستان

123 بود خاک کوی آن بت بسترش بود بالین آستان آن درش

124 چون نبود از کوی او بگذشتنش دختر آگه شد ز عاشق گشتنش

125 خویشتن را اعجمی کرد آن نگار گفت ای شیخ از چه گشتی بی‌قرار

126 کی کنند، ای از شراب شرک مست زاهدان در کوی ترسایان نشست؟

127 گر به زلفم شیخ اقرار آورد هر دمش دیوانگی بار آورد

128 شیخ گفتش چون زبونم دیده‌ای لاجرم دزدیده دل دزدیده‌ای

129 یا دلم ده باز یا با من بساز در نیاز من نگر، چندین مناز

130 از سر ناز و تکبر درگذر عاشق و پیر و غریبم درنگر

131 عشق من چون سرسری نیست ای نگار یا سرم از تن ببر یا سر درآر

132 جان فشانم بر تو گر فرمان دهی گر تو خواهی بازم از لب جان دهی

133 ای لب و زلفت زیان و سود من روی و کویت مقصد و مقصود من

134 گه ز تاب زلف در تابم مکن گه ز چشم مست در خوابم مکن

135 دل چو آتش، دیده چون ابر، از توام بی‌کس و بی‌یار و بی‌صبر، از توام

136 بی تو بر جانم جهان بفروختم کیسه بین کز عشق تو بردوختم

137 همچو باران اشک می‌بارم ز چشم زآن که بی تو چشم این دارم ز چشم

138 دل ز دست دیده در ماتم بماند دیده رویت دید، دل در غم بماند

139 آنچه من از دیده دیدم کس ندید وآنچه من از دل کشیدم کس ندید

140 از دلم جز خون دل حاصل نماند خون دل تاکی خورم چون دل نماند

141 بیش ازین بر جان این مسکین مزن در فتوح او لگد چندین مزن

142 روزگار من بشد در انتظار گر بود وصلی بیاید روزگار

143 هر شبی بر جان کمین سازی کنم بر سر کوی تو جان بازی کنم

144 روی بر خاک درت، جان می‌دهم جان به نرخ خاک، ارزان می‌دهم

145 چند نالم بر درت؟ در باز کن یک دمم با خویشتن دمساز کن

146 آفتابی، از تو دوری چون کنم؟ سایه‌ام، بی تو صبوری چون کنم؟

147 گرچه همچون سایه‌ام از اضطراب در جهم در روزنت چون آفتاب

148 هفت گردون را درآرم زیر پر گر فرو آری بدین سرگشته، سر

149 می‌روم با خاک جان سوخته ز آتش جانم جهانی سوخته

150 پای از عشق تو در گل مانده دست از شوق تو بر دل مانده

151 می‌برآید ز آرزویت جان ز من چند باشی بیش از این پنهان ز من؟

152 دخترش گفت ای خرف از روزگار ساز کافور و کفن کن، شرم‌دار

153 چون دمت سرد است دمسازی مکن پیر گشتی، قصد دل بازی مکن

154 این زمان عزم کفن کردن تو را بهترم آید که عزم من تو را

155 کی توانی پادشاهی یافتن؟ چون به سیری نان نخواهی یافتن

156 شیخ گفتش گر بگویی صد هزار من ندارم جز غم عشق تو کار

157 عاشقی را چه جوان چه پیرمرد عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد

158 گفت دختر گر تو هستی مرد کار چار کارت کرد باید اختیار

159 سجده کن پیش بت و قرآن بسوز خمر نوش و دیده از ایمان بدوز

160 شیخ گفتا خمر کردم اختیار با سهٔ دیگر ندارم هیچ‌کار

161 بر جمالت خمر دانم خورد من و آن سهٔ دیگر ندانم کرد من

162 گفت دختر گر درین کاری تو چست دست باید پاکت از اسلام شست

163 هرکه او همرنگ یار خویش نیست عشق او جز رنگ و بویی بیش نیست

164 شیخ گفتش هرچه گویی آن کنم وآنچه فرمایی به جان فرمان کنم

165 حلقه در گوش توام ای سیم تن حلقه‌ای از زلف در حلقم فکن

166 گفت برخیز و بیا و خمر نوش چون بنوشی خمر ، آیی در خروش

167 شیخ را بردند تا دیر مغان آمدند آنجا مریدان در فغان

168 شیخ الحق مجلسی بس تازه‌ دید میزبان را حسن بی‌اندازه دید

169 آتش عشق آب کار او ببرد زلف ترسا روزگار او ببرد

170 ذره‌ای عقلش نماند و هوش هم درکشید آن جایگه خاموش دم

171 جام می بستد ز دست یار خویش نوش کرد و دل برید از کار خویش

172 چون به یک جا شد شراب و عشق یار عشق آن ماهش یکی شد صد هزار

173 چون حریفی آب‌دندان دید شیخ لعل او در حقه خندان دید شیخ،

174 آتشی از شوق در جانش فتاد سیل خونین سوی مژگانش فتاد

175 باده‌ای دیگر گرفت و نوش کرد حلقه‌ای از زلف او در گوش کرد

176 قرب صد تصنیف در دین یاد داشت حفظ قرآن را بسی استاد داشت

177 چون می از ساغر به ناف او رسید دعوی او رفت و لاف او رسید

178 هرچه یادش بود، از یادش برفت باده آمد عقل چون بادش برفت

179 خمر، هر معنی که بودش از نخست پاک از لوح ضمیر او بشست

180 عشق آن دلبر بماندش صعبناک هرچه دیگر بود کلی رفت پاک

181 شیخ چون شد مست، عشقش زور کرد همچو دریا جان او پرشور کرد

182 آن صنم را دید می در دست و مست شیخ شد یکبارگی آنجا ز دست

183 دل بداد از دست، از می خوردنش خواست تا دستی کند در گردنش

184 دخترش گفت ای تو مرد کار نه مدعی در عشق، معنی دار نه

185 گر قدم در عشق محکم دارییی مذهب این زلف پر خم دارییی،

186 همچو زلفم نِه قدم در کافری زآن که نبود عشق، کار سرسری

187 عافیت با عشق نبود سازگار عاشقی را کفر سازد، یاد دار

188 اقتدا گر تو به کفر من کنی با من این دم دست در گردن کنی

189 ور نخواهی کرد اینجا اقتدا خیز رو، اینک عصا اینک ردا

190 شیخ عاشق گشته، کار افتاده بود دل ز غفلت بر قضا بنهاده بود

191 آن زمان کاندر سرش مستی نبود یک نفس او را سر هستی نبود

192 این زمان چون شیخ عاشق گشت مست اوفتاد از پای و کلی شد ز دست

193 برنیامد با خود و رسوا شد او می‌نترسید از کسی، ترسا شد او

194 بود می بس کهنه، در وی کار کرد شیخ را سرگشته چون پرگار کرد

195 پیر را می کهنه و عشق جوان دلبرش حاضر، صبوری کی توان؟

196 شد خراب آن پیر و شد از دست و مست مست و عاشق چون بود؟ رفته ز دست

197 گفت بی‌طاقت شدم ای ماه‌روی از من بی‌دل چه می‌خواهی بگوی

198 گر به هشیاری نگشتم بت‌پرست پیش بت مصحف بسوزم مست مست

199 دخترش گفت این زمان مرد منی خواب خوش بادت که در خورد منی

200 پیش ازین در عشق بودی خام خام خوش بزی چون پخته گشتی والسلام

201 چون خبر نزدیک ترسایان رسید کآن چنان شیخی ره ایشان گزید،

202 شیخ را بردند سوی دیر مست بعد از آن گفتند تا زنار بست

203 شیخ چون در حلقهٔ زنار شد خرقه آتش در زد و در کار شد

204 دل ز دین خویشتن آزاد کرد نه ز کعبه نه ز شیخی یاد کرد

205 بعد چندین سال ایمان درست این چنین نوباوه رویش باز شست

206 گفت خذلان قصد این درویش کرد عشق ترسازاده کار خویش کرد

207 هرچه گوید بعد از این، فرمان کنم زین بتر چه بود که کردم؟ آن کنم

208 روز هشیاری نبودم بت پرست بت پرستیدم چو گشتم مست مست

209 بس کسا کز خمر ترک دین کند بی شکی، ام‌الخبایث این کند

210 شیخ گفت ای دختر دلبر چه ماند؟ هرچه گفتی کرده شد، دیگر چه ماند؟

211 خمر خوردم، بت پرستیدم ز عشق کس مبیناد آنچه من دیدم ز عشق

212 کس چو من، از عاشقی شیدا شود؟ و آن چنان شیخی، چنین رسوا شود؟

213 قرب پنجه سال راهم بود باز موج می‌زد در دلم دریای راز

214 ذره‌ای عشق از کمین درجست چست برد ما را بر سر لوح نخست

215 عشق از این بسیار کردست و کند خرقه با زنار کردست و کند

216 تختهٔ کعبه است ابجدخوان عشق سرشناس غیب، سرگردان عشق

217 این همه خود رفت برگوی اندکی تا تو کی خواهی شدن با من یکی؟

218 چون بنای وصل تو بر اصل بود هرچه کردم بر امید وصل بود

219 وصل خواهم و آشنایی یافتن چند سوزم در جدایی یافتن؟

220 باز دختر گفت ای پیر اسیر من گران کابینم و تو بس فقیر

221 سیم و زر باید مرا ای بی‌خبر کی شود بی‌سیم و زر کارت به سر؟

222 چون نداری تو، سر خود گیر و رو نفقه‌ای بستان ز من ای پیر و رو

223 همچو خورشید سبک‌رو فرد باش صبر کن مردانه‌وار و مرد باش

224 شیخ گفت ای سروقدِ سیم‌بر عهد نیکو می‌بری الحق به سر

225 کس ندارم جز تو ای زیبا نگار دست ازین شیوه سخن آخر بدار

226 هر دم از نوع دگر اندازیَم در سر اندازی و سر اندازیَم

227 خون تو بی تو بخوردم هرچه بود در سر و کار تو کردم هرچه بود

228 در ره عشق تو هر چم بود شد کفر و اسلام و زیان و سود شد

229 چند داری بی‌قرارم ز انتظار تو ندادی این چنین با من قرار

230 جملهٔ یاران من برگشته‌اند دشمن جان من سرگشته‌اند

231 تو چنین، وایشان چنان، من چون کنم؟ نه مرا دل ماند و نه جان، چون کنم؟

232 دوست‌تر دارم من ای عیسی‌سرشت با تو در دوزخ که بی تو در بهشت

233 عاقبت چون شیخ آمد مرد او دل بسوخت آن ماه را از درد او

234 گفت کابین را کنون ای ناتمام خوک‌وانی کن مرا سالی مدام

235 تا چو سالی بگذرد، هر دو به هم عمر بگذاریم در شادی و غم

236 شیخ از فرمان جانان سرنتافت کآن که سر تافت او ز جانان، سر نیافت

237 رفت پیر کعبه و شیخ کبار خوک‌وانی کرد سالی اختیار

238 در نهاد هر کسی صد خوک هست خوک باید کشت یا زنار بست

239 تو چنان ظن می‌بری ای هیچ کس کاین خطر آن پیر را افتاد بس؟

240 در درون هر کسی هست این خطر سر برون آرد چو آید در سفر

241 تو ز خوک خویش اگر آگه نه‌ای سخت معذوری که مرد ره نه‌ای

242 گر قدم در ره نهی چون مرد کار هم بت و هم خوک بینی صد هزار

243 خوک کش، بت سوز، در سودای عشق ورنه همچون شیخ شو رسوای عشق

244 هم‌نشینانش چنان درماندند کز فرو ماندن به جان درماندند

245 چون بدیدند آن گرفتاری او بازگردیدند از یاری او

246 جمله از شومی او بگریختند در غم او خاک بر سر ریختند

247 بود یاری در میان جمع، چست پیش شیخ آمد که ای در کار سست

248 می‌رویم امروز سوی کعبه باز چیست فرمان؟ باز باید گفت راز

249 یا همه همچون تو ترسایی کنیم خویش را محراب رسوایی کنیم

250 این چنین تنهات نپسندیم ما همچو تو زنار بربندیم ما

251 یا چو نتوانیم دیدت هم چنین زود بگریزیم بی‌تو زین زمین

252 معتکف در کعبه بنشینیم ما دامن از هستیت در چینیم ما

253 شیخ گفتا جان من پر درد بود هر کجا خواهید باید رفت زود

254 تا مرا جانست، دیرم جای بس دختر ترسام جان افزای بس

255 می‌ندانید، ارچه بس آزاده‌اید زآن که اینجا کار ناافتاده‌اید

256 گر شما را کار افتادی دمی همدمی بودی مرا در هر غمی

257 باز گردید ای رفیقان عزیز می‌ندانم تا چه خواهد بود نیز

258 گر ز ما پرسند، برگویید راست کآن ز پا افتاده سرگردان کجاست

259 چشم پر خون و دهن پر زهر ماند در دهان اژدهای قهر ماند

260 هیچ کافر در جهان ندهد رضا آنچه کرد آن پیر اسلام از قضا

261 روی ترسایی نمودندش ز دور شد ز عقل و دین و شیخی ناصبور

262 زلف او چون حلقه در حلقش فکند در زفان جملهٔ خلقش فکند

263 گر مرا در سرزنش گیرد کسی گو درین ره این چنین افتد بسی

264 در چنین ره کآن نه بن دارد نه سر کس مبادا ایمن از مکر و خطر

265 این بگفت و روی از یاران بتافت خوک‌وانی را سوی خوکان شتافت

266 بس که یاران از غمش بگریستند گه ز دردش مرده گه می‌زیستند

267 عاقبت رفتند سوی کعبه باز مانده جان در سوختن، تن در گداز

268 شیخشان در روم تنها مانده داده دین در راه ترسا مانده

269 وآنگه ایشان از حیا حیران شده هر یکی در گوشه‌ای پنهان شده

270 شیخ را در کعبه یاری چست بود در ارادت دست از کل شست بود

271 بود بس بیننده و بس راهبر زو نبودی شیخ را آگاه‌تر

272 شیخ چون از کعبه شد سوی سفر او نبود آنجایگه حاضر مگر

273 چون مرید شیخ باز آمد به جای بود از شیخش تهی خلوت‌سرای

274 باز پرسید از مریدان حال شیخ باز گفتندش همه احوال شیخ

275 کز قضا او را چه بار آمد به بر وز قدر او را چه کار آمد به سر

276 موی ترسایی به یک مویش ببست راه بر ایمان به صد سویش ببست

277 عشق می‌بازد کنون با زلف و خال خرقه گشتش مخرقه، حالش محال

278 دست کلی بازداشت از طاعت او خوک‌وانی می‌کند این ساعت او

279 این زمان آن خواجهٔ بسیار درد بر میان زنار دارد چار کرد

280 شیخ ما گرچه بسی در دین بتاخت از کهن گبریش می‌نتوان شناخت

281 چون مرید آن قصه بشنود، از شگفت روی چون زر کرد و زاری درگرفت

282 با مریدان گفت ای‌تر دامنان در وفاداری نه مرد و نه زنان

283 یار کار افتاده باید صد هزار یار ناید جز چنین روزی به کار

284 گر شما بودید یار شیخ خویش یاری او از چه نگرفتید پیش؟

285 شرمتان باد، آخر این یاری بود؟ حق گزاری و وفاداری بود؟

286 چون نهاد آن شیخ بر زنار دست جمله را زنار می‌بایست بست

287 از برش عمدا نمی‌بایست شد جمله را ترسا همی‌بایست شد

288 این نه یاری و موافق بودنست کآنچه کردید از منافق بودنست

289 هرکه یار خویش را یاور شود یار باید بود اگر کافر شود

290 وقت ناکامی توان دانست یار خود بود در کامرانی صد هزار

291 شیخ چون افتاد در کام نهنگ جمله زو بگریختید از نام و ننگ

292 عشق را بنیاد بر بدنامی است هرک ازین سر سرکشد، از خامی است

293 جمله گفتند آنچه گفتی بیش ازین بارها گفتیم با او پیش ازین

294 عزم آن کردیم تا با او به هم هم نفس باشیم در شادی و غم

295 زهد بفروشیم و رسوایی خریم دین براندازیم و ترسایی خریم

296 لیک روی آن دید شیخ کارساز کز بر او یک به یک گردیم باز

297 چون ندید از یاری ما شیخ سود بازگردانید ما را شیخ زود

298 ما همه بر حکم او گشتیم باز قصه برگفتیم و ننهفتیم راز

299 بعد از آن اصحاب را گفت آن مرید گر شما را کار بودی بر مزید

300 جز در حق نیستی جای شما در حضورستی سرا پای شما

301 در تظلم داشتن در پیش حق هر یکی بردی از آن دیگر سبق

302 تا چو حق دیدی شما را بی‌قرار بازدادی شیخ را بی‌انتظار

303 گر ز شیخ خویش کردید احتراز از در حق از چه می‌گردید باز؟

304 چون شنیدند آن سخن، از عجز خویش برنیاوردند یک تن سر ز پیش

305 مرد گفت اکنون ازین خجلت چه سود؟ کار چون افتاد برخیزیم زود

306 لازم درگاه حق باشیم ما در تظلم خاک می‌پاشیم ما

307 پیرهن پوشیم از کاغذ همه در رسیم آخر به شیخ خود همه

308 جمله سوی روم رفتند از عرب معتکف گشتند پنهان روز و شب

309 بر در حق هر یکی را صد هزار گه شفاعت گاه زاری بود کار

310 همچنان تا چل شبانروز تمام سر نپیچیدند هیچ از یک مقام

311 جمله را چل شب نه خور بود و نه خواب هم چو شب چل روز نه نان و نه آب

312 از تضرع کردن آن قوم پاک در فلک افتاد جوشی صعبناک

313 سبزپوشان در فراز و در فرود جمله پوشیدند از آن ماتم کبود

314 آخرالامر آن که بود از پیش صف آمدش تیر دعا اندر هدف

315 بعد چل شب آن مرید پاکباز بود اندر خلوت از خود رفته باز

316 صبحدم بادی درآمد مشکبار شد جهان کشف بر دل آشکار

317 مصطفی را دید می‌آمد چو ماه در بر افکنده دو گیسوی سیاه

318 سایهٔ حق آفتاب روی او صد جهان جان وقف یک یک موی او

319 می‌خرامید و تبسم می‌نمود هرکه می‌دیدش در او گم می‌نمود

320 آن مرید آن را چو دید از جای جست کای نبی الله دستم گیر دست

321 رهنمای خلقی، از بهر خدای شیخ ما گمراه شد راهش نمای

322 مصطفی گفت ای به همت بس بلند رو که شیخت را برون کردم ز بند

323 همت عالیت کار خویش کرد دم نزد تا شیخ را در پیش کرد

324 در میان شیخ و حق از دیرگاه بود گردی و غباری بس سیاه

325 آن غبار از راه او برداشتم در میان ظلمتش نگذاشتم

326 کردم از بحر شفاعت شبنمی منتشر بر روزگار او همی

327 آن غبار اکنون ز ره برخاستست توبه بنشسته گنه برخاستست

328 تو یقین می‌دان که صد عالم گناه از تف یک توبه برخیزد ز راه

329 بحر احسان چون درآید موج‌زن محو گرداند گناه مرد و زن

330 مرد از شادی آن مدهوش شد نعره‌ای زد کآسمان پرجوش شد

331 جملهٔ اصحاب را آگاه کرد مژدگانی داد و عزم راه کرد

332 رفت با اصحاب گریان و دوان تا رسید آنجا که شیخ خوک‌وان

333 شیخ را می‌دید چون آتش شده در میان بی‌قراری خوش شده

334 هم فکنده بود ناقوس مغان هم گسسته بود زنار از میان

335 هم کلاه گبرکی انداخته هم ز ترسایی دلی پرداخته

336 شیخ چون اصحاب را از دور دید خویشتن را در میان بی‌نور دید

337 هم ز خجلت جامه بر تن چاک کرد هم به دست عجز بر سر خاک کرد

338 گاه چون ابر اشک خونین می‌فشاند گاه دست از جان شیرین می‌فشاند

339 گه ز آهش پردهٔ گردون بسوخت گه ز حسرت در تن او خون بسوخت

340 حکمت اسرار قرآن و خبر شسته بودند از ضمیرش سر به سر

341 جمله با یاد آمدش یکبارگی باز رست از جهل و از بیچارگی

342 چون به حال خود فرو نِگریستی در سجود افتادی و بگریستی

343 همچو گل در خون چشم آغشته بود وز خجالت در عرق گم گشته بود

344 چون بدیدند آنچنان اصحابناش مانده در اندوه و شادی مبتلاش

345 پیش او رفتند سرگردان همه وز پی شکرانه جان افشان همه

346 شیخ را گفتند ای پی‌برده راز میغ شد از پیش خورشید تو باز

347 کفر برخاست از ره و ایمان نشست بت پرست روم شد یزدان پرست

348 موج زد ناگاه دریای قبول شد شفاعت‌خواه کار تو، رسول

349 این زمان شکرانه عالم عالمست شکر کن حق را چه جای ماتمست

350 منت ایزد را که در دریای قار کرده راهی همچو خورشید آشکار

351 آن که داند کرد روشن را سیاه توبه داند داد با چندین گناه

352 آتش توبه چو بر اَفروزد او هرچه باید جمله بر هم سوزد او

353 قصه کوته می‌کنم، آن جایگاه بودشان القصه حالی عزم راه

354 شیخ غسلی کرد و شد در خرقه باز رفت با اصحاب خود سوی حجاز

355 دید از آن پس دختر ترسا به خواب کاوفتادی در کنارش آفتاب

356 آفتاب آنگاه بگشادی زبان کز پی شیخت روان شو این زمان

357 مذهب او گیر و خاک او بباش ای پلیدش کرده، پاک او بباش

358 او چو آمد در ره تو بی‌مجاز در حقیقت تو ره او گیر باز

359 از رهش بردی، به راه او درآی چون به راه آمد، تو همراهی نمای

360 رهزنش بودی بسی، همره بباش چند ازین بی‌آگهی؟ آگه بباش

361 چون درآمد دختر ترسا ز خواب نور می‌داد از دلش چون آفتاب

362 در دلش دردی پدید آمد عجب بی‌قرارش کرد آن درد از طلب

363 آتشی در جان سرمستش فتاد دست در دل زد، دل از دستش فتاد

364 می‌ندانست او که جان بی‌قرار در درون او چه تخم آورد بار

365 کار افتاد و نبودش همدمی دید خود را در عجایب عالمی

366 عالمی کآنجا نشان راه نیست گنگ باید شد، زفان را راه نیست

367 در زمان آن جملگی ناز و طرب همچو باران زو فروریخت ای عجب

368 نعره زد، جامه‌دران بیرون دوید خاک بر سر در میان خون دوید

369 با دل پردرد و شخص ناتوان از پی شیخ و مریدان شد دوان

370 هم چو ابر غرقه در خوی می‌دوید پای داد از دست، بر پی می‌دوید

371 می‌ندانست او که در صحرا و دشت از کدامین سوی می‌باید گذشت

372 عاجز و سرگشته می‌نالید خوش روی خود در خاک می‌مالید خوش

373 زار می‌گفت ای خدای کارساز عورتی‌ام مانده از هر کار باز

374 مرد راه چون تویی را ره زدم تو مزن بر من که بی آگه زدم

375 بحر قهاریت را بنشان ز جوش می‌ندانستم، خطا کردم، بپوش

376 هرچه کردم، بر من مسکین مگیر دین پذیرفتم، مرا تو دست گیر

377 می‌بمیرم از کسم یاریم نیست حصه از عزت به جز خواریم نیست

378 شیخ را اعلام دادند از درون کآمد آن دختر ز ترسایی برون

379 آشنایی یافت با درگاه ما کارش افتاد این زمان در راه ما

380 باز گرد و پیش آن بت باز شو با بت خود همدم و همساز شو

381 شیخ حالی بازگشت از ره چو باد باز شوری در مریدانش فتاد

382 جمله گفتندش ز سر بازت چه بود؟ توبه و چندین تک و تازت چه بود؟

383 بار دیگر عشق‌بازی می‌کنی؟ توبه‌ای بس نانمازی می‌کنی؟

384 حال دختر شیخ با ایشان بگفت هرکه آن بشنود ترک جان بگفت

385 شیخ و اصحابش ز پس رفتند باز تا شدند آنجا که بود آن دل‌نواز

386 زرد می‌دیدند چون زر روی او گم شده در گَردِ ره، گیسوی او

387 برهنه‌پای و دریده‌جامه، پاک بر مثال مرده‌ای بر روی خاک

388 چون بدید آن ماه شیخ خویش را غشی آورد آن بت دل‌ریش را

389 چون ببرد آن ماه را در غش خواب شیخ بر رویش فشاند از دیده آب

390 چون نظر افکند بر شیخ آن نگار اشک می‌بارید چون ابر بهار

391 دیده بر عهد وفای او فکند خویشتن در دست و پای او فکند

392 گفت از تشویر تو جانم بسوخت بیش ازین در پرده نتوانم بسوخت

393 برفکن این پرده تا آگه شوم عرضه کن اسلام تا با ره شوم

394 شیخ بر وی عرضهٔ اسلام داد غلغلی در جملهٔ یاران فتاد

395 چون شد آن بت‌روی از اهل عیان اشک باران، موج‌زن شد در میان

396 آخر الامر آن صنم چون راه یافت ذوق ایمان در دل آگاه یافت

397 شد دلش از ذوق ایمان بی‌قرار غم درآمد گِرد او بی غمگسار

398 گفت شیخا طاقت من گشت طاق من ندارم هیچ طاقت در فِراق

399 می‌روم زین خاکدان پُر صُداع الوداع ای شیخ عالم الوداع

400 چون مرا کوتاه خواهد شد سخُن عاجزم، عفوی کن و خصمی مکن

401 این بگفت آن ماه و دست از جان فشاند نیم جانی داشت بر جانان فشاند

402 گشت پنهان آفتابش زیر میغ جان شیرین زو جدا شد ای دریغ

403 قطره‌ای بود او درین بحر مجاز سوی دریای حقیقت رفت باز

404 جمله چون بادی ز عالم می‌رویم رفت او و ما همه هم می‌رویم

405 زین چنین افتد بسی در راه عشق این، کسی داند که هست آگاه عشق

406 هرچه می‌گویند در ره، ممکن است رحمت و نومید و مکر و ایمن است

407 نفس، این اسرار نتواند شنود بی نصیبه گوی نتواند ربود

408 این یقین از جان و دل باید شنید نه به نفس آب و گِل باید شنید

409 جنگ دل با نفس هر دم سخت شد نوحه‌ای در ده که ماتم سخت شد

عکس نوشته
کامنت
comment