- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شیخ نصرآباد را بگرفت درد کرد چل حج بر توکل اینت مرد
2 بعد از آن موی سپید و تن نزار برهنه دیدش کسی با یک از ار
3 دل دلش تابی و در جانش تفی بسته زناری و بگشاده کفی
4 آمده نه از سر دعوی و لاف گرد آتش گاه گبری در طواف
5 گفت گفتم ای بزرگ روزگار این چه کار تست آخر شرم دار
6 کردهای چندین حج و بس سروری حاصل آن جمله آمد کافری
7 این چنین کار از سر خامی بود اهل دل را از تو بدنامی بود
8 وین کدامین شیخ کرد، این راه کیست میندانی این که آتش گاه کیست
9 شیخ گفتا کار من سخت اوفتاد آتشم در خانه و رخت اوفتاد
10 شد ازین آتش مرا خرمن بباد داد کلی نام و ننگ من بباد
11 گشتهای کالیو کار خویش من من ندانم حیلهای زین بیش من
12 چون درآید این چنین آتش به جان کی گذارد نام و ننگم یک زمان
13 تا گرفتار چنین کار آمدم ازکنشت و کعبه بیزار آمدم
14 ذرهای گر حیرتت آید پدید همچو من صد حسرتت آید پدید