1 ای شیخ کرامت منما رهبر شو نی چون کاغذ ز باد بالاپر شو
2 چون خس بر آب رفتن از بی مغزی است در بحر یقین غوطه خور و گوهر شو
1 عاشقان را رخصت دیدار آن مه پاره نیست همچو خورشیدش کسی را طاقت نظاره نیست
2 در بهای یک نگاهش دین و دل دارد طمع غیر جان دادن در این راه مفلسان را چاره نیست
1 لب وانشد به ذکر، ز بیم ریا مرا بر سینه بسته دست طلب در دعا مرا
2 تا همچو موج، نقش خودی را زدم بر آب در سینه داده همچو گهر بحر، جا مرا