- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شیخ گرگانی مگر آن شمع شرع میشد اندر شارعی با جمع شرع
2 بود آن وقتی نظام الملک خرد اطلسش مییافتند او زیر برد
3 با گروهی کودکان بیخبر گوی میزد در میان رهگذر
4 شیخ را با قوم چون از دور دید از میان رهگذر یکسو دوید
5 گفت بنشانید از ره گرد را زانکه گرگردی رسد این مرد را
6 جمله را بدبختی آرد بار از آن هیچکس را برنیاید کار ازان
7 شیخ کان بشنود و آن حرمت بدید ازچنان طفلی چنان همت بدید
8 از بزرگی پیر گفت ای طفل خرد بفکن آن چوگان که بختت گوی برد
9 خلق میکوشند تا طاقت کنند تا نظام الملک آفاقت کنند
10 زین ادب زین حرمت وزین خوی تو ای نظام الملک بردی گوی تو
11 گوی چون بردی برو دیگر مباز خواجهٔ چوگان بیفکن سرفراز