-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
شیخ الاصفیا شیخ فرید الدین محمد و ابوطالب کنیت آن جناب بود و جناب شیخ مجدالدین بغدادی که از خلفای شیخ نجم الدین کبری است وی را تربیت فرمود. جناب شیخ از اکابر این طبقه است و در عُلو حال وی کس را مجال سخن نیست. کما قال المولوی: ,
2 هفت شهر عشق را عطار گشت ما همان اندر خم یک کوچهایم
شیخ محمود شبستری به تقریبی در گلشن فرماید: ,
4 مرا از شاعری خود عار ناید که در صد قرن چون عطار ناید
و تا نپنداری که این دو بزرگ نه سخنی بی تحقیق گفتهاند. زیرا که شیخ فریدالدین محمد به ابتدا مانند آبای معظم خود صاحب ثروت و مکنت و جامع فضائل و حاوی خصائل و در حکمت الهی و طبیعی بی نظیر و همتا و عطار خانههای نیشابور همگی متعلق به جناب شیخ بوده و خود در دواخانهٔ خاصه همه روزه بیماران را معالجه میفرموده و اغلب را دوا از دواخانهٔ خود میداده و استاد شیخ در این علم و عمل شیخ مجدالدین بغدادی حکیم خاصهٔ خوارزم شاه قطب الدین محمد بوده و بعد از فراغت از معالجات شیخ به نظم مثنویات میپرداخته. چنانکه در کتاب خسرونامه میفرماید: ,
6 مصیبت نامه کاندوه نهان است الهی نامه کاسرار عیان است
7 به داروخانه کردم هر دو آغاز چه گویم زود رستم زین و آن باز
8 به داروخانه پانصد شخص بودند که در هر روز نبضم مینمودند
9 میان آن همه گفت و شنیدم سخن را به از این رویی ندیدم
10 مصیبت نامه زاد رهروان است الهی نامه گنج خسروان است
11 جهانِ معرفت اسرارنامه است بهشتِ اهلِ دل مختارنامه است
12 مقامات طیور ما چنان است که مرغ عشق را معراج جان است
13 چو خسرونامه را طرزی عجیب است ز طرزِ او که و مه با نصیب است
14 کسی کو چون منی را عیب جوی است همی گوید که او بسیارگوی است
آنچه از حالات جناب شیخ غیرمعروف بود به ابیات او اثبات کردیم تتمّهٔ احوالات جناب شیخ در کتب متداوله مؤالف و مخالف مسطور و سبب ترک و تجرید آن جناب مشهور است. ولادت آن جناب در سنهٔ ۵۴۰ و شهادتش در سنهٔ ۶۱۸ در دست ترکی در فتنهٔ چنگیزی به سعادت شهادت فایض شد و آن ترک پس از اطلاع تائب شد و در سر مزار مجاور بود، تا رحلت نمود. اشعار حقایق آثار جناب شیخ زیاده از صدهزار است. گویند کتب شیخ یکصد و چهارده جلد است. اسامی بعضی ازمثنویات و کتب آن جناب که فقیر زیارت نموده، بدین موجب است، اسرارنامه، منطق الطیر، الهی نامه، جوهر ذات، تذکرة الاولیا، هیلاج نامه، مظهر العجایب، وصلت نامه، لسان الغیب، اشترنامه، مختارنامه، مفتاح الفتوح، مصیبت نامه، گل وخسرو موسوم به خسرونامه، دیوان قصاید و غزلیات و به غیر این کتب، کتب متعدده دارد که هنوز مطالعه نشده است. با وجود اینکه غالب اشعار خود را در غلبهٔ حال فرموده است، اشعار نیکو دارد. الحق سخنش تازیانهٔ اهل سلوک است. تیمّناً و تبرّکاً برخی از اشعار آن جناب در این کتاب مستطاب قلمی شد: ,
16 سبحان خالقی که صفاتش ز کبریا بر خاک عجز میفکند عقل انبیاء
17 گر صد هزار قرن همه خلق کاینات فکرت کنند در صفت عزّت خدا
18 آخر به عجز معترف آیند کی اله دانسته شد که هیچ ندانستهایم ما
19 جایی که آفتاب بتابد ز اوج عز سرگشتگی است مصلحت ذرّه در هوا
20 و آنجا که بحر نامتناهی است موج زن شاید که شبنمی نکند قصدِ آشنا
21 عقلی که میبرد قدحی در دلش ز دست چون آورد به معرفتِ کردگار پا
22 بر عرش ذرّه ذرّه خداوند مستوی است چه ذره در اسفل و چه عرش در علا
23 در جنب حق نه ذرّه بود ظاهر و نه عرش پندار هستی تو، تو را کرده مبتلا
24 ای از فنای محض به دیدار آمده اندر قبای محض کجا ماندت بقا
25 خواهی که در بقای حقیقی رسی به کل از هستی مجازی خود شو به کل فنا
26 وقتکوچاست الرحیل ای دل ازین جای خراب تا ز حضرت سوی جانت ارجعی آید خطاب
27 گر چنان گردی جدا از خود که باید شد جدا ذرّهای گردد به پیش نور جانت آفتاب
28 تو چنان دانی که هستی با بزرگان هم عنان باش تا زین جای فانی پای آری در رکاب
29 تکیه بر طاعت مکن زیرا که در آخر نفس هیچکس را نیست آگاهی که چون یابد مآب
30 ما همه ناآگهیم آباد بر جان کسی کز سر ناآگهی نگذشت زین دیرِ خراب
31 برگذر ای دل غافل که جهان درگذر است خود همه کارجهان رنج دل و دردسر است
32 خاکساری که به خواری به جهان ننگرد او بر سرش خاک که از خاک بسی خوارتر است
33 جملهٔ زیر زمین گر به حقیقت نگری شکن طّرّهٔ مشکین و لب چون شکر است
34 شد بناگوش تو از پنبه کفن پوش وهنوز پنبهٔ غفلت و پندار به گوش تو در است
35 چون هیچ جای نیست که اونیست جمله اوست چون جمله اوست کیستی آخر تو بینوا
36 تو نیستی و بستهٔ پندار هستیای پندار هستی تو، تو را کرده مبتلا
37 اندر نهاد بوالعجبت هفت دوزخ است از راه پنج حس تو فروبند هفت در
38 پس بر صراط شرع روان کرده گوش دار زیرا که هست زیر صراط آتشِ سقر
39 گر مرد راه بین شدهای عیب کس مبین از زاغ چشم بین و ز طاووس دم نگر
40 ای اهل خاک این چه خموشی است چند ازاین ما را ز حال خویش کنید اندکی خبر
41 چشم بگشا که جلوهٔ دیدار متجلی است از در و دیوار
42 نحن اقرب الیه آمده است دور افتادهای تو از پندار
43 احد است و اگر تو بشماری واحدیت رساندت به هزار
44 به همین دیده بنگری ظاهر صورت خویش را به صورت یار
45 هر که اینجا ندید محروم است در قیامت ز لذت دیدار
46 انا لیلی بگو اگر مردی ورنه چون ابلهان سری میخار
47 گر بمیری تو پیشتر ز اجل نکند در تو تیر و خنجرکار
48 در شریعت بود هر آنچه حلال در طریقت همان بود مردار
49 چون حقیقت نقاب برگیرد هر دو یک گردد ای نکو کردار
50 این بت ار بشکنی چو ابراهیم گر در آتش روی شود گلزار
51 هرکه او سر دهد زهی سرمست هرکه او سر برد زهی عیار
52 از برای غریب خود، خود گشت جلوه در قد و در قدم رفتار
53 تاب در زلف و وسمه بر ابرو سرمه در چشم و غازه بر رخسار
54 رنگ در آب و آب در یاقوت بوی در مشک و مشک در تاتار
55 قُم بِاِذْنی وَقُمْبِاذْنِ اللّه هر دو یک نغمه آمد از لب یار
56 هرکه از وی نزد اناالحق سر او بود از جماعتِ کفار
57 روزه حفظ دل است از خطرات پس بود با مشاهده افطار
58 حج چه باشد ز خود سفرکردن به کجا جانبِ بِدایتِ کار
59 غسل چه بود به ورطهٔ توحید غوطه خوردن بر آمدن به کنار
60 بعد تجرید بایدت تفرید یعنی از آخرت شدن بیزار
61 وحی چه بود هر آنچه در دل تو سر زند از نتایج اسرار
62 جان من وقت را غنیمت دان تا ابوالوقت خواندت هشیار
63 گرچه بسیاری رسن بازی فکرت کردهام بیش ازین چیزی نمیدانم که سر در چنبرم
64 گر بگویم آنچه از اندیشه در جان من است یا چو من حیران بمانی یا نداری باورم
65 ای روی در کشیده به بازار آمده خلقی بدین طلسم گرفتار آمده
66 غیر تو هرچه هست سراب و نمایش است کآنجا نه اندک است و نه بسیار آمده
67 آنجا حلول کفر بود اتحاد هم کاین وحدت است لیک به تکرار آمده
68 یک عینِ متفق که جز او ذرّهای نبود چون گشت ظاهر این همه انوار آمده
69 گر هر دو کون موج برآرند صد هزار جمله یکیست لیک به صدبار آمده
70 ای ظاهر تو عاشق و معشوق باطنت معشوق را که دیده طلبکار آمده
71 با این همه ستارهٔ اسرار چون فلک سر گشتگی نصیبهٔ عطار آمده
72 گر سخن بر وفق علم هر سخنور گویمی شک نباشد گر سخن با خلق کمتر گویمی
73 کو کسی کز وهم پای عقل برتر مینهد تا سخن با او بسی از عرش برتر گویمی
74 کو کسی کو در میان زندگی یکره بمرد تا میان زندگیش از سر محشر گویمی
75 کو یکی غوّاص شیر اندیشهٔ بسیار دان تا عجایبهای این دریای گوهر گویمی
76 کو سکندر حِکْمتی دانش پژوه و تشنه دل تا صفات آب و خضر و حوض کوثر گویمی
77 الا ای یوسف قدسی برآ از چاه ظلمانی به مصر عالم جان شو که مرد عالم جانی
78 هزاران چشم میباید که برکارِ تو خون گرید تو خود گو بادوروزه عمرهمچون گل چه خندانی
79 بر آن مرکب مگر خود را به مقصد افکنی زاینجا که مرکب چون فروگیرد تو بی مرکب فرومانی
80 ترادرراه یک یک دم چومعراجیاست سوی حق ز یک یک پایه برترمیگذرچندان که بتوانی
81 گرفتم در بهشتِ نسیه نتوانی رسیدن تو ولی خود را ازین دوزخ که نقد تست برهانی
82 اگر خواهی که تو بی تو همی چیزی به کف آری تویی این پرده در راه تو بوک این پرده بدرانی
83 تو چون دربند صدچیزی خدا را بنده چون گردی که تودربند هر چیزی که هستی بندهٔ آنی
84 گرفتار آمده در صد بلا با این همه دشمن نه یک همدرد صاحب دل نه یک همراز ربانی
85 به گرد این عمل داران مگرد ار علم و دین داری که مشتی آدمی خوارند این دیوانِ دیوانی
86 چو یونان آب بگرفته است خاکِ راه یثرب شو که یک چشمان این راهند ره بینان یونانی
87 خداوندا در این وادی برافروز از کرم نوری مگر گم کردهٔ خود بازیابد عقلِ انسانی
88 خداوندا بحق آنکه میدانی که چونم من که این شوریده خاطر را نجاتی ده ز حیرانی
89 ای مدعی کجایی تا ملک ما ببینی کز هرچه بود درمان درد است یار ما را
90 درمانش مخلصان را دردش شکستگان را شادیش طالبان را غم یادگار ما را
91 عشق بستان و خویشتن بفروش که نکوتر ازین تجارت نیست
92 پر شد از دوست هر دو کون ولیک سوی او زهرهٔ اشارت نیست
93 بر ما چو وجود نیست ما را چندان غم و رنج بی کران چیست
94 چون هست یقین که نیست جز تو آوازهٔ این همه گمان چیست
95 وصل تو گنجی است هم پنهان ز خود هرکه گوید یافتم دیوانهایست
96 سودی نه که نقاش کشد صورت سیمرغ چون صورت سیمرغ بعینه نه همان است
97 تو مرد ره چه دانی زیرا که مرد این ره اول قدم درین راه بر چرخ هفتمین است
98 ز نیک و از بد و از کفر و دین و علم و عمل برون شدم که برون زین بسی مقامات است
99 دلا گر عاشقی از عشق بگذر که تامشغول عشقی عشق بند است
100 اگردر عشق از عشقت خبر نیست ترا این عشق عشق سودمند است
101 هر آن مستی که بشناسد سر از پا ازو دعوی مستی ناپسند است
102 تو از دریا جدایی و عجب بین ز تو یک لحظه این دریا جدا نیست
103 خیال کج مکن اینجا و بشناس که هر کو در خداگم شد خدا نیست
104 بیگانه شدم ز هر دو عالم وآگه نه که آشنایِ من کیست
105 چون کس نیافت از دهن تنگِ او خبر هر بی خبر چگونه خبر زان دهان دهد
106 لب دریا همه کفراست ودریا جمله دین داری ولیکن گوهر دریا ورای کفرو دین باشد
107 درین دریا که من هستم نه دریایم نداند هیچکس این سرّمگر آنکو چنین باشد
108 توصاحبنفسیایغافلمیان خاک وخونمیخور که صاحبدل اگر زهری خورد آن انگبین باشد
109 تو چون نفسی ز سرتاپای کی یابی کمالِ دل کمالِ دل کسی داند که مردی راه بین باشد
110 روی صحرا همه چون پرتو خورشید گرفت که تواند نفسی سایه در آن صحرا شد
111 بود و نابود تو یک قطرهٔ آبست همی که ز دریا به کنار آمد و در دریا شد
112 هرکه امروز معاین رخ دلدار ندید طفل راه است که او منتظر فردا شد
113 آنچه میجویند بیرونِ دو عالم سالکان خویش را یابند چون این پرده ازهم بردرند
114 ای در درون جانم و جان از تو بی خبر از تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر
115 نقش تو در خیال و خیال از تو بی بصر نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر
116 در عشق چو من توام تو من باش یک پیرهن است گو دو تن باش
117 یک ذره سواد فقر در باخت شد هر دو جهان ازو سیه پوش
118 گو: بد کنند در حق ما خلق زانکه ما با کس نه داوری و مکافات میکنیم
119 سگی کاندر نمکزار اوفتد گم گردداندروی من این دریای پرشورازنمککمترنمیدانم
120 هرآن نقشی که بر صحرا نهادیم تو زیبا نهادیم
121 چو آدم را فرستادیم بیرون جمال خویش بر صحرا نهادیم
122 مشو مغرور چندین نقشِ زیبا بنای جمله بر دریا نهادیم
123 هیچکس را ندهد دنیی و دین دست به هم هرکه گوید که دهد خنجر انکار کشیم
124 بوالعجب دردیست درد عشق جانان کاندرو دردم افزون میشود چندانکه درمان میکنم
125 در عشق او دلی است ز خود بی خبر مرا وز هرچه زین گذشت خبر نیست دیگرم
126 قرب سی سال بود تا که همی کندم جان که به جان راه برم راه نبردم به تنم
127 گر در غلط اوفتیم در علم کی در غلط اوفتیم در عین
128 ترسم که هیچ عاشق پایان ره نداند و آن ماه روی ما را رخ در حجاب مانده
129 در بحر عشق دُرّی است از چشمِ غیر پنهان ما جمله غرق گشته و آن درّ، درآب مانده
130 الحق شگرف مرغی کز تو دو کون برشد نه بال باز کرده نه ز آشیان پریده
131 تا بستهای به مویی زان موی در حجابی چه کوهی و چه کاهی چون پای بست باشی
132 این پرده از نهادت بردار همچو مردان در پرده درنیایی تا پرده در نگردی
133 درمان عشق جانان هم درد اوست دایم درمان مجوی دل را گر زنده جان به دردی
134 گر مرد رهی میان خون باید رفت از پای فتاده سرنگون باید رفت
135 تو پای به راه درنه وهیچ مپرس هم راه بگویدت که چون باید رفت
136 جانت به گو تنی در افتاد و برفت جمشید به گلخنی در افتاد و برفت
137 از موت و حیات چند پرسی از من خورشید به روزنی در افتاد و برفت
138 چندین دربسته بی کلید است چه سود کس نام گشادن نشنیده است چه سود
139 پیراهن یوسف است یک یک ذرات یوسف ز میانه ناپدید است چه سود
140 صد دریا نوش کرده وندر عجبیم تا چون دریا از چه سبب خشک لبیم
141 از خشک لبی همیشه دریا طلبیم ما دریاییم خشک لب زان سببیم
142 کو راهروی که رهنوردش گویم یا سوختهای که اهل دردش گویم
143 هر کس که میان شغل دنیا نفسی با او باشد هزار مردش گویم
144 میپنداری که جان توانی دیدن اسرار همه جهان توانی دیدن
145 هرگاه که بینش تو گردد به کمال کوریِ خود آن زمان توانی دیدن
146 نه سوختگی شناسم و نه خامی در مذهب من چه کام چه ناکامی
147 گویی که به صد کسم نگه میدارند ور نه بپریدمی ز بی آرامی
148 نبینم در جهان مقدار مویی که او را نیست با روی تو رویی
149 جهان از تو پر و تو در جهان نه همه در تو گم و تو در میان نه
150 خموشیّ تو از گویایی تست نهانی تو از پیدایی تست
151 تو را با ذرّه ذرّه راه بینم دو عالم ثَمَّ وَجْهُ اللّه بینم
152 دویی را نیست ره در حضرتِ تو همه عالم تویی و قدرتِ تو
153 نکو گویی نکو گفته است در ذات که التوحیدُ اِسقاطُ الاضافات
154 همه جز خامشی راهی نداریم که یک تن زهرهٔ آهی نداریم
155 دو عالم جمله بر گفتار ماندند همه در پردهٔ پندار ماندند
156 خدا را جز خدا یک دوست کس نیست که در خوردِ خدا هم اوست کس نیست
157 ز سر تا پا همه پیچیم بر پیچ چه سر چه پا همه هیچیم در هیچ
158 ز یک یک ذره سوی دوست راه است ولی در چشم تو عالم سیاه است
159 ببین آخر اگر داری حضوری که هر دم میرسد از دوست نوری
160 میان خواب و بیداریم حالی است که جانم را درو وجد وکمالی است
161 حقیقت چیست پیش اندیش بودن ز خود بگذشتن و با خویش بودن
162 دو گیتی را نجوید هرکه مرد است یکی را جوید او کاین هر دو گرد است
163 علی الجمله یقین بشناس مطلق که از حق نیست برخوردار جز حق
164 برو بشتاب آخر تا ز جایی به گوشت آید آواز درایی
165 ز دنیا تا به عقبا نیست بسیار ولی در ره وجود تست دیوار
166 درین معنی که من گفتم شکی نیست تو بی چشمی و عالم جز یکی نیست
167 اگر اشیاء چنین بودی که پیداست سؤال مصطفی کی آمدی راست
168 نه با حق مهترِ دین گفت الهی به من بنمای اشیا را کماهی
169 خدا داند که این اشیا چگونه است که در چشم تو اکنون باژگونه است
170 دو عالم غرقِ یک دریای نور است ولیکن نقش عالمها غرور است
171 اگر آلایشی داری به کاری در آلایش بمانی روزگاری
172 همه شرکت حواسِ تست در راه همه ابلیس و دیوانند بدخواه
173 همه مرگ تو خوی ناخوشِ تست همه خشمت به دوزخ آتش تست
174 هر آنگه کز جهان رفتی تو بیرون نخواهد بود حالت از دو بیرون
175 اگر آلودهای پالوده گردی وگر پالودهای آسوده گردی
176 اگر در پردهای در پرده باشی در آن چیزی که در او مرده باشی
177 به دنیا گر به مرگ افتادنِ تست به عقبی ور به مردن زادنِ تست
178 اگر بی هیچ نوری مرده باشی میان صد هزاران پرده باشی
179 ز خود غایب مشو در هیچ حالی که تا هر ساعتی گیری کمالی
180 در اول نقطهای گشتی هم اینجا کنون از عرش بگذشتی هم اینجا
181 همان بودی که بودی لیک آنست که این ساعت ترا از حق نشان است
182 نشانی نه هویدا نه نهانی است نشانی نه که عین بی نشانی است
183 ز دو چیزت کمال است اندرین راه فنای محض یا نه جانِ آگاه
184 وگر دانش بود کردار نبود ترا ودانشت را بار نبود
185 اگر یک دم بگیرد دردِ دینت شود علم الیقین عین الیقینت
186 چو علمت هست در علمت عمل کن پس از علم و عمل اسرار حل کن
187 شتر مرغی که گاهِ کار کردن چو مرغی و چو اشتر گاهِ خوردن
188 درین دریا که قعرش بی کنار است عجایب در عجایب بی شمار است
189 چو دریا در تغیر باش دایم چو مردان در تفکر باش دایم
190 اگر صد قرن یابی زندگانی نیابی خویشتن را و ندانی
191 چو فهم تو تو باشی او نباشد اگر وصفش کنی نیکو نباشد
192 بدو بشناس او را راهت این است طریقِ جانِ معنی خواهت این است
193 تو شاهی هم به آخر هم به اول ولی بیننده را چشمی است احول
194 دو میبینی یکی را و دو را صد چه یک چه دو چه صد جمله تویی خود
195 بسی خورشید اندر دشت تابد ولیکن دشت او را برنیابد
196 کس آگه نیست از سر الهی اسیرانیم از مه تا به ماهی
197 بقایِ ما بلای ماست ما را که راحت در فنای ماست ما را
198 چه بودی گر وجود ما نبودی دریغا کز دریغا نیست سودی
199 نه بتوان گفت، نه خامش توان بود نه آگه ماند و نه بیهش توان بود
200 ز حیرت پای از سر میندانم دلم گم گشت دیگر می ندانم
201 نداری در همه عالم کسی تو چرا بر خود نمیگریی بسی تو
202 که گر صد آشنا در خانه داری چو مردی آن همه بیگانه داری
203 اگر پیش از اجل یک دم بمیری در آن یک دم دو عالم را بگیری
204 نمیبینم ترا آن مردی و زور که بر گردون روی نارفته در گور
205 زیان آمد همه سود من و تو فغان از زاد و از بود من و تو
206 اگرچه جای تو در زیر خاک است ولیکن جانِ پاک از خاکِ پاک است
207 حریصی بر سرت کرده فساری ترا حرص است و اشتر را مهاری
208 ز مشرق تا به مغرب گر امام است امیرالمؤمنین حیدر تمام است
209 علی چون با نبی باشد ز یک نور یکی باشند هر دو وز دویی دور
210 جهان گر پر سپید و پر سیاه است همی دان کان لباسِ پادشاه است
211 بسی جامه است شه را در خزانه مبین جامه تو شه را دان یگانه
212 تفحص گر کنی از نقدِ جانت تحیر بیش گردد هر زمانت
213 طریقت چیست عیبِ راه دیدن کم آزاری سبکباری گزیدن
214 درین عالم کمال امکان ندارد که گرماه است جز نقصان ندارد
215 چند گویم کانچه گویم آن نهای چند جویم کانچه جویم آن نهای
216 جمله یک ذاتست اما متصف جمله یک حرف است اما مختلف
217 گرچه یک ذاتست من دانا نیام گرچه یک راه است من بینا نیام
218 نیست جز واماندگی بشتافتن زانکه هست این یافتن نایافتن
219 در میان چار خصم مختلف کی توانی شد به وحدت متصف
220 گرمیت در خشم و شهوت میکشد خشکیت در کبر و نخوت میکشد
221 سردیت افسرده دارد بر دوام تَرّیت رعنایی افزاید مدام
222 جانْت را عشقی بباید گرم گرم ذکر را رطب اللسانی نرم نرم
223 زهد خشکت باید از تقوی و دین آه سردت باید از برد الیقین
224 تا چو گرم و سرد و خشک و تر بود اعتدال جانت نیکوتر بود
225 ای جهانی درد همراهم ز تو درد دیگر وام میخواهم ز تو
226 درد چندانی که داری میفرست لیک دل را نیز یاری میفرست
227 گر کلاه فقر خواهی سر ببر از خود و از دو جهان یکسر ببر
228 علم جز بحرِ حیات خود مخوان در شفا خواندن نجات خود مدان
229 راهرو را سالک ره فکر اوست فکر کان از مستفادِ ذکر اوست
230 ذکر باید گفت تا فکر آورد صد هزاران معنی بکر آورد
231 فکرت عقلی بود کفار را فکرت قلبی است مرد کار را
232 کار فکر ار لاجرم یک ساعت است بهتر از هفتاد ساله طاعت است
233 هر کجا کانجا بمانی بسته تو تا ابد آنجا بمانی خسته تو
234 راست میرو جهد میکن هوش دار بار میکش خار میخور گوشدار
235 صوفیای نتوان به کس آموختن در ازل این خرقه باید دوختن
236 میندانم کاین ندانم از کجاست زهد و عقل و عشق و جانم از کجاست
237 در حقیقت گر قدم خواهی زدن محو گردی تا که دم خواهی زدن
238 محو باید مرد از هر دو سرای پای از سر ناپدید و سر ز پای
239 میروم گریان چو میغ از آمدن آه از این رفتن دریغ از آمدن
240 با چنین عمری که بیش از برق نیست گر بخندی ور بگریی فرق نیست
241 کار بیرون است از تصویرِ تو چند جنبانم سرِ زنجیر تو
242 کاملی گفته است میباید بسی علم و حکمت تا شود گویا کسی
243 بلکه باید عقل بی حد و قیاس تا شود خاموش یک حکمت شناس
244 ای دریغا هیچکس را نیست باب دیدهها کور و جهان پر آفتاب
245 ای ز پیداییِ خود بس ناپدید جملهٔ عالم تو و کس ناپدید
246 عقل و جان را گرد ذاتت راه نیست وز صفاتت ذرّهای آگاه نیست
247 جملهٔ عالم به تو بینم عیان وز تو در عالم نمیبینم نشان
248 آن زمان کو را عیان جویی نهانست و آن زمان کو را نهان جویی عیانست
249 ور به هم جویی چو بی چون است او آن زمان از هر دو بیرون است او
250 قسم خلق از وی خیالی بیش نیست زو خبر دادن محالی بیش نیست
251 زو نشان جز بی نشانی کس نیافت چارهای جز جان فشانی کس نیافت
252 آن مگو کان در اشارت نایدت دم مزن چون در عبارت نایدت
253 نه اشارت میپذیرد نه بیان نه کسی زو علم دارد نه نشان
254 تو مباش اصلا کمال این است و بس تو ز خود گم شو وصال این است و بس
255 هست ما را پادشاهی بی خلاف در پس کوهی که هست آن کوه قاف
256 نام او سیمرغ سلطانِ طیور او به ما نزدیک و ما زان مانده دور
257 گر نشان یابیم ازو کاری بود ورنه بی او زیستن عاری بود
258 عشق بر سیمرغ جز افسانه نیست زانکه عشقش کار هر دیوانه نیست
259 هر لباسی کان به صحرا آمده است سایهٔ سیمرغِ والا آمده است
260 گر ترا سیمرغ بنماید جمال سایه را سیمرغ بینی بی خیال
261 گر ترا پیدا شود یک فتحِ باب تو درونِ سایه بینی آفتاب
262 سایه در سیمرغ گم بینی مدام خود همه سیمرغ بینی والسلام
263 سد ره جان است جانْایثار کن پس برافکن دیده و دیدار کن
264 ذرّهای عشق از همه عشاق به ذرّهای درد از همه آفاق به
265 بود در اول همه بی حاصلی کودکیّ و بی دلی و غافلی
266 بود در اوسط همه بیگانگی وز جوانی شعبهٔ دیوانگی
267 بود در آخر که بودی مرد کار جان خرف درمانده تن، گشته نزار
268 چون ز اول تا به آخرغافلی است حاصل ما لاجرم بی حاصلی است
269 گر پلاسی خوابگاهت آمده است آن پلاست سدِّ راهت آمده است
270 ذرّه تا ذرّه بود ذرّه بود هرکه گوید نیست او غرّه بود
271 مردمی باید نه سر او را نه پای جمله گم گشته در او اودرخدای
272 گر ترا نوریست در ره نار تست ور ترا ذوقی است آن پندارتست
273 وجد و فقر تو خیالی بیش نیست هرچه میگویی محالی بیش نیست
274 عُجب بر هم زن غرورت را بسوز حاضر از نفسی حضورت را بسوز
275 از تو تا یک ذرّه باقی مانده است صد نشان از پر نفاقی مانده است
276 راه را انجام در ناکامی است نام نیک مرد از بدنامی است
277 یک نفس بی حق برآوردن خطاست چه به کج زو بازمانی چه به راست
278 علم هست آن جایگه و اسرارهست طاعت روحانیان بسیار هست
279 سوز جان و درد دل میبر بسی زانکه این آنجا نشان ندهد کسی
280 تا نگردی مرد صاحب درد تو در صف مردان نباشی مرد تو
281 گر بود در ماتمی صد نوحه گر آه صاحب درد را باشد اثر
282 ور بود در حلقهای صد غمزده حلقه را باشد نگین ماتم زده
283 عشق آن باشد که چون آتش بود گرم رو سوزنده و سرکش بود
284 گر ز غیبت دیدهای بخشند راست اصل عشق اینجا ببینی کز کجاست
285 ور به چشم عقل بگشایی نظر عشق را هرگز نبینی پا و سر
286 سیر هر کس تا کمال او بود قرب هر کس حسب حال او بود
287 گر بپرّد پشهای چندانکه هست کی کمال صرصرش آید بدست
288 لاجرم چون مختلف افتاد سیر هم روش هرگز نگردد هیچ طیر
289 معرفت ز آنجا تفاوت یافته است آن یکی محراب و آن بت یافته است
290 کاملی باید درو جانِ شگرف تا کند غواصی این بحرِ ژرف
291 صدهزاران مرد گم گردد مدام تا یکی اسراربین گردد تمام
292 هم به ترک کار کن، هم کار کن کار خود را اندک و بسیار کن
293 ترک کن کاری که آن کردی نخست کردن و ناکردن آن باشد درست
294 گر شما اسراردان ره شوید آن زمان از گفت من آگه شوید
295 کاشکی اکنون چو اول بودمی یعنی از هستی معطل بودمی
296 چون دویی برخاست در شرکت فناست چون تویی برخاست توحیدت کجاست
297 تو در او گم گرد توحید این بود گم شدن گم کن که تفرید این بود
298 هرکه گوید چون کنم گو چون مکن تا کنون چون کردهای اکنون مکن
299 نیست مردم را نصیبی جز خیال می نداند هیچکس تا چیست حال
300 دل درین دریایِ بی آسودگی می نیاید هیچ جز کم بودگی
301 گر ازین کم بودگی بازش دهند صنع بین گردد بسی رازش دهند
302 هرکه را دردیست درمانش مباد هرکه درمان خواهد او جانش مباد
303 بادلم گفتم که ای بسیار گوی چند گویی، تن زن واسرار جوی
304 گفت غرقِ آتشم عیبم مکن میبسوزم گر نمیگویم سخن
305 آنکه پر کار است هست از خود خموش وآنکه بیکار است از گفتن بجوش
306 کی شناسی دولت روحانیان در میان حکمت یونانیان
307 تااز آن حکمت نگردی فرد تو کی شوی در حکمت دین مرد تو
308 کاف کفر ای دل بحق المعرفه خوشترم آید ز فای فلسفه
309 زانکه گر پرده شود از کفر باز تو توانی کرد از وی احتراز
310 لیک این علم لزج چون ره زند بیشتر بر مردمِ آگه زند
311 دانی این چندین دریغ از بهر چیست پشهای با باد نتوانست زیست
312 سختتر بینم به هر دم مشکلم چون بپردازم از این مشکل دلم