رفت از دست من آن زیبانگاری از کمال خجندی غزل 734

کمال خجندی

آثار کمال خجندی

کمال خجندی

رفت از دست من آن زیبانگاری چون کنم

1 رفت از دست من آن زیبانگاری چون کنم نیست در دسٹم عنان اختیاری چون کنم

2 در همه احوالم او بودی که بودی غمگسار این زمان جز غم ندارم غمگساری چون کنم

3 دوستان گویند هان تدبیر کار خویش کن من ز کار افتاده ام تدبیر کاری چون کنم

4 در میان ما حدیثی چون نرفت او را چه رفت هر یکی گوید حدیثی از کناری چون کنم

5 هیچ بارم بر تن و جان اینچنین باری نبود می کشم ناچار و ناکام انتظاری چون کنم

6 وعده دیدار فرمودست و بر امید آن من چنین گشتم که می گویند آری چون کنم

7 هر کسی گوید فلانی بیدل و بی دین شد است وای اگر بیاو بمانم روز گاری چون کنم

8 یک زمان بی او بماندم صد خجالت می برم وای اگر باو بمانم روز گاری چون کنم

9 در چنین حالت ز باران چشم باری داشتم چون ندیدم باری از هیچ یاری چون کنم

عکس نوشته
کامنت
comment