- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
شیخى با جمعى از مریدان از دهى بیرون آمده بدهى دیگر میرفت، در اثناى راه دید که مردى از باغ بیرون آمد و سبدى بر سر دارد و میرود، شیخ با خود گفت که در اینجا میتوان کراماتى ظاهر نمود زیرا که اکثر مردم این ده، رئیس حسین و رئیس عز الدین و خالو قاسم، نام دارند و این مرد هم البته یکى از این اسمها دارد و و سبد او نیز میوه دارد، اولى آنست که این مرد را صدا زنى و بگوئى که سبد میوه را بیاورد تا خورده شود و سپس با خود گفت: که اگر این کار بوقوع پیوست عجب کراماتى ظاهر گردد و نان تو در میان مردم نادان اراذل پخته گردد و در اینباب شهرت تمام میکنى!. پس روى بآنمرد نموده گفت: اى رئیس عز الدین! رئیس حسین خالو قاسم شهریار! آن مرد چون اسم رئیس را شنید جواب داد و رو بعقب نمود، دید شیخ با جمعى از مریدان میرود. شیخ گفت: سبد میوه را بیاور تا بخوریم!. آنمرد پیش آمد و گفت: اى شیخ! مرا عمو عید میخوانند و سبد من هم از میوه نیست!. شیخ با خود گفت که این دروغ میگوید اگر این اسم را نداشت جواب نمیداد گویا در دادن میوه مضایقه دارد یا اینکه مرا بیکرامات تصور میکند. پس از این خیال گفت: اى مرد مرا خبر دادهاند که آنچه در سبد است نصیب من و مریدان است و و تو بعلت میوه ندادن نام خود را عمو عید گذاشتهاى و دروغ میگوئى و انکار میوه هم میکنى. آنمرد قسم یاد کرد که یا شیخ از شما عجب دارم اگر این سبد میوه داشت البته بشما میدادم. شیخ گفت: اى مرد اگر راست میگوئى سبد را بر زمین بگذار تا ما خود نگاه کنیم، اگر میوه نداشته باشد سبد را برداشته برو! آنمرد نمیخواست که سبد را بر زمین بگذارد زیرا سبب خجالت میگردید، از اینجهت در زمین گذاشتن سبد مضایقه مىنمود. شیخ ایندفعه خاطر جمع گردید و گفت: در رموز و عالم خفاء بمن گفتهاند که این سبد نصیب من و مریدان من است و تو اى مرد شک در قول ما مکن و سبد را بگذار! آنمرد لاعلاج شده سبد را بر زمین بگذاشت. چون شیخ نگاه کرد دید آن سبد پر از سرگین الاغ است، زیرا مدتها الاغ در باغ چریده بود و آنمرد سرگینها را جمع نموده در سبد گذارده بود و بخانه میآورد. چون شیخ آن سرگین را بدید از روى خجالت بمریدان خود گفت: هر کس که بنور عشق فروزان است شروع در خوردن کند میداند که این چه لذت دارد!. پس مریدان هر یک بتقلید یکدیگر تعریف میکردند، یکى میگفت: که بوى مشک بمشام من میرسد!، دیگرى میگفت: اگر عنبر باین خوشبوئى بود البته بصد برابر بطلا نمیدادند!، دیگرى میگفت: هرگز شکر را باین چاشنى ندیدهام!، بارى تا آن از سگ کمتران یک سبد سرگین را بخوردند و تعریف کردند شیخ با خود میگفت که هر کس از این بچشد و دل خود را بد نکند باطن او البته صاف گردد و قوت گرسنگى و تشنگى بهم میرساند!. اى موش؟ نمیدانم در این مدت که در سلک صوفیان بودهیى از این لقمههاى لذیذ خوردهیى یا نه؟!. و باز حکایت دیگر: ,