1 شمس یکدست که از دست من و زخم بدم هر شبی تا به سحر روی به خون می شوید
2 رقعه را دیدم و دانست و یقین گشت مرا که رخ از اشگ به خون مژه چون می شوید؟
3 گر نجس بود سخنهاش در آن رقعه رواست که بدان دست نوشتست که کون می شوید
1 قدر ترا مرتبه ای استوار عمر ترا قاعده ای استوار
2 چون ز خروش و صف اندر نبرد گوش جهان کر شود از گیر و دار
1 جانم به سر زلف مشوش بگذار خوش باش و مرا به عیش ناخوش بگذار
2 دل گر چه از آن تست آبش بمکن این خانه . . . از برای آتش بگذار
1 تا تو از هستی خود، خود را نگردانی جدا هودج جان چون نهی در بارگاه کبریا
2 درکش انگشت از نمکدان جهان تا چون نمک کم شوی از پختگان آتش وحدت جدا
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به