1 شمس یک دست که از دست من و بیم هجا هر شبی تا به سحر روی به خون می شویی
2 رقعه ای دیدم و دانستم و معلومم شد که رخ از رشگ به خون مژه چون می شویی
3 گر به حق بود سخنهای تو در رقعه رواست که بدان دست نوشتی که کون می شویی
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 برید عقل ترا کی برد به ملک صفا که دل هنوز به بازار صورتست ترا
2 نه طفل راهی از آواز و شکل دل برگیر که پیل را سر و شکلست و پشه را آوا
1 جان و دلم همیشه به عشقت اسیر باد جانا مرا خیال تو نقش ضمیر باد
2 سوز غمت روان مرا ناگزیر شد مهر دلم هوای ترا ناگزیر باد
1 هر دیده که در تو نیک نظر کردست دل را ز هزار غم خبر کردست
2 گم شد ز میان دلی که یک ساعت با هجر تو دست در کم کردست
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **