1 شمس یک دست که از دست من و بیم هجا هر شبی تا به سحر روی به خون می شویی
2 رقعه ای دیدم و دانستم و معلومم شد که رخ از رشگ به خون مژه چون می شویی
3 گر به حق بود سخنهای تو در رقعه رواست که بدان دست نوشتی که کون می شویی
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 هر دیده که در تو نیک نظر کردست دل را ز هزار غم خبر کردست
2 گم شد ز میان دلی که یک ساعت با هجر تو دست در کم کردست
1 سرو سهی که سجده برد سرو کشمرش سنبل دمید بر طرف سوسن ترش
2 گلبرگ شکل، در خوی خونین نشست دل زان چشم چون بنفشه و زان چشم عبهرش
1 دل سپر بفگند چون درد ترا درمان نداشت عقل پی گم کرد چون گوی ترا میدان نداشت
2 صبر می زد لاف چون طوفان غم بالا گرفت عاجزی شد زانکه کشتی در خور طوفان نداشت
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به