1 شمس بی نور و خواجهٔ بیاصل چند از این دفع گرم و وعدهٔ سرد
2 از سر جوی عشوهٔ آب ببند بیش از این گرد پای حوض مگرد
3 تا مرا در میان تابستان مر ترا پوستین نباید کرد
1 بیمهر جمال تو دلی نیست بیمهر هوای تو گلی نیست
2 بگذشت زمانه وز تو کس را جز عمر گذشته حاصلی نیست
1 چون نیستی آنچنان که میباید تن در دادم چنانکه میآید
2 گفتی که از این بتر کنم خواهی الحق نه که هیچ درنمیباید
1 ای کرده خجل بتان چین را بازار شکسته حور عین را
2 بنشانده پیاده ماه گردون برخاسته فتنهٔ زمین را