- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شاه انوشیروان به موسم دی رفت بیرون ز شهر بهر شکار
2 در سر راه دید مزرعهای که در آن بود مردم بسیار
3 * *
4 اندر آن دشت پیرمردی دید که گذشته است عمر او ز نود
5 دانهٔ جوز در زمین میکاشت که به فصل بهار سبز شود
6 * *
7 گفت کسری به پیرمرد حریص که چرا حرص میزنی چندین؟
8 پایهای تو بر لب گور است تو کنون جوز میکنی به زمین؟
9 * *
10 جوزه ده سال عمر میخواهد که قوی گردد و به بار آید
11 تو که بعد از دو روز خواهی مرد! گردکان کِشتنت چه کار آید؟!
12 * *
13 مرد دهقان به شاه کسری گفت مردم از کاشتن زبان نبرند
14 دگران کاشتند و ما خوردیم ما بکاریم و دیگران بخورند
15 * *
16 گفت انوشیروان به دهقان زه زین حدیث خوشی که کردی یاد
17 چون چنین گشت شاه، گنجورش بدرهای زر به مرد دهقان داد
18 * *
19 گفت دهقان مرا کنون سخنیست بو که افتد پسند و مستحسن
20 هیچ دهقان ز جوزبن در عمر برنچیده است زودتر از من!
21 * *
22 گفت کسری: زهازه ای دهقان زبن دوباره حدیث تازه و تر!
23 هان به پاداش این سخن بستان از خزینه دو بدرهٔ دیگر!...
24 * *
25 کشور آباد میشود چون شاه با رعایا کند به مهر سلوک
26 خانه یغما شود ز جهل رییس ملک ویران شود ز جور ملوک