سرکویت ز شور بیخودان میخانه را از جامی غزل 225

سرکویت ز شور بیخودان میخانه را ماند

1 سرکویت ز شور بیخودان میخانه را ماند خروش بی قراران نعره مستانه را ماند

2 تو شمع مجلس انسی که چون روح القدس مرغی ز هر سو گرد تو گردان شده پروانه را ماند

3 نه ز آزار رقیبت آشنا ایمن نه بیگانه عجب خاصیتی دارد سگ دیوانه را ماند

4 قدت نخلیست زو آویخته همچون رطب دلها به هر یک از تو پیکانی نشسته دانه را ماند

5 کهن افسانه ای گویند خلق از لیلی و مجنون کنون حال من و تو راست آن افسانه را ماند

6 خوشا با هندوی زلفت فکندن پنجه در پنجه درین سودا دلم صد شاخ گشته شانه را ماند

7 زبس کز مهر هر کس در غمت برداشت دل جامی میان آشنایان چون فتد بیگانه را ماند

عکس نوشته
کامنت
comment