- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 جداگانه سوزم ز هر اختری مگر هست هر اختری، اخگری
2 یکی سنگ سختم که بگشاد چرخ ز چشم من آبی ز دل آذری
3 همه کار بازیچه گشته است از آنک سپهر است مانند بازیگری
4 گهی عارضی سازد از سوسنی گهی دیدهای سازد از عبهری
5 گهی زیر سیمین ستامی شود گهی باز در آبگون چادری
6 ز زاغی گهی دیدهبانی کند گه از بلبلی باز خنیاگری
7 گه از باد پویان کند مانی یی گه از ابر گریان کند آزری
8 به هر خار چندان همی گل دهد کجا یک شکوفه است بر عرعری
9 من از جور این کوژپشت کبود همی بشکنم هر زمان دفتری
10 چو تاریخ تیمار خواهد نوشت جهان از دل من کند مسطری
11 همانا که جنس غمم کاندرو به تشدید محنت شدم مضمری
12 ز من صرف گردد همه رنجها منم رنجها را مگر مصدری
13 دلم گر ز اندوه بحری شده است چرا ماندم از اشک در فرغری؟
14 بلای مرا دختر روزگار بزاید همی هر زمان مادری
15 نخورده یکی ساغر از غم تمام دمادم فراز آردم ساغری
16 حوادث ز من نگسلد ز آن که هست یکی را سر اندر دم دیگری
17 مرا چرخ صد شربت تلخ داد که ننهادم اندر دهان شکری
18 ز خارم اگر بالشی مینهد بسا شب که کردم ز گل بستری
19 تن ار شد سپر پیش تیر بلا پس او را زبانی است چون خنجری
20 زمانه ندارد به از من پسر نهانم چه دارد چو بد دختری؟
21 از آن می بترسم که موی سپید کنون بر سر من کند معجری
22 ز خون جگر وز طپانچه مراست چو لاله رخی چون بنفشه بری
23 نه رنج مرا در طبیعت بنی است نه کار مرا در جبلت سری
24 نه نیکی ز افعال من نه بدی نه شاخی درخت مرا نه بری
25 تنم را نه رنگی و نه جنبشی بود در وجود این چنین پیکری؟
26 اگر بیعرض جوهری کس ندید مرا گو ببین بیعرض جوهری
27 به حرص سرویی که سود آیدم زیان کردهام گوش همچون خری
28 در آن تنگ زندانم ای دوستان که هستم شب و روز چون چنبری
29 که را باشد اندر جهان خانهای ز سنگیش بامی ز خشتی دری
30 درو روزنی هست چندان کز او یکی نیمه بینم ز هر اختری
31 وز این تنگ منفذ همی بنگرم به روی فلک راست چون اعوری
32 شگفت آن که با این همه ماندهام تواند چنین زیست جاناوری؟
33 ز حال من ای سرکشان آگهید بسازید بر پاکیم محضری
34 چرا میگذارد برین کوهسار چنان پادشاهی چنین گوهری؟
35 ملک بوالمظفر که زیر فلک چنو شهریاری ندید افسری
36 سرافراز شاهی که اقبال او دگرگونه زد ملک را زیوری
37 زمانه مثالی فلک همتی زمین کدخدایی جهان داوری
38 سپهری که با همت او سپهر نماید چنان کز ثریا ثری
39 جهانی که در ذات او از هنر بجوشد ز هر گوشهای لشکری
40 در اطراف شاهیش عادی نخاست که نه هیبتش زد بر او صرصری
41 سر گرز او چون برآورد سر نیارد سر از خط کشیدن سری
42 یکی غنچهٔ گل بود پیش او گر از سنگ خارا بود مغفری
43 همی گوید اندر کفش ذوالفقار جهان را ز سر تازه شد حیدری
44 در آفاق با زور و تدبیر او کجا ماند از حصنها خیبری
45 از آن تا نماند ز دشمنش نسل نبینیش دشمن مگر ابتری
46 ثواب و عقابش چو شد بامداد کند صحن میدان او محشری
47 چو فرخنده بزمش بهشتی شود شود در سخا دست او کوثری
48 ز خوبان چو ایوان بهاری کند ز خلعت شود بزم او ششتری
49 چو عنبر دهد بوی خوش خلق او که بفروزدش خشم چون مجمری
50 مکن بس شگفتی ز خلقش از آنک تهی نیست دریایی از عنبری
51 نخوانم همی آفتابش از آنک جهان نیستش نقطهٔ خاوری
52 نه از هند رایی است هر بندهای؟ نه از ترک خانی است هر چاکری؟
53 شها شهریارا کیا خسروا که برتر نباشد ز تو برتری
54 درین بند با بنده آن میکنند که هرگز نکردند با کافری
55 تو خورشید رایی و از دور من به امید مانده چو نیلوفری
56 بپرور به حق بنده را کز ملوک به گیتی چو تو نیست حق پروری
57 چو اسبان تازی شکالم منه به تلبیس و تزویر هر استری
58 نه چون بنده یک شاه را مادحی نه چون سامری در جهان زرگری
59 شه نامجویی و از نام تو مبیناد خالی جهان منبری
60 بود هفت کشور به فرمان تو غلامیت سالار هر کشوری