اسدی توسی

اسدی توسی

اسدی توسی
اسدی توسی

سپهدارگفتنش سر از اسدی توسی گرشاسپ‌نامه 103

گرشاسپ‌نامه 103 ام از 144 گرشاسپ‌نامه

سپهدارگفتنش سر سرکشان

1 سپهدارگفتنش سر سرکشان که از جان مراخوب دادی نشان

2 ولیکن چو رفتنش را بود گاه کجا باشدش جای و آرامگاه

3 ورا گفت بر چارمین آسمان بود جای او تابه آخر زمان

4 به قندیلی اندر ز پاکیزه نور بود مانده آسوده وز رنج دور

5 چو باشد گه رستخیز و شمار به تن زنده گرداندش کردگار

6 گزارد همه کارش از خوب و زشت گرش جای دوزخ بود گر بهشت

7 رَه ایزد ار داند و جای خویش شود باز آن جا که بودست پیش

8 یکی دیگرش زندگانی بود کزآنزندگی جاودانی بود

9 کند هم بود هر چه رأی آیدش هرآن کام باید به جای آیدش

10 وگر زآنکه جانی بود تیره بین نه آرایشداد داند نه دین

11 بماندچوبیچاره ای مستنمد چو زندانیی جاودانه به بند

12 خرد مایه ور گوهری روشنست چو جان او و جان مرو را چو تنست

13 ز هرچ آفریده شد او بد نخست همه چیزها او شناسد درست

14 چراغیست از فرهٔ کردگار به هر نیک و بد داور راست کار

15 روان را درستی و بینایی اوست تن مردمیرا توانایی اوست

16 چو چشمی است بیننده و راهجوی که دادار را دید شاید در اوی

17 چو شاهی است دین تاجش و دادگاه دل پاک دستور و دانش سپاه

18 همه چیز زیر و خرد از برست جز ایزد که او از خرد برترست

19 درختی است از مردمی سایه ور هشش بیخ و دین برگ و بارش هنر

20 ز دوده یکی آینست از نهان که بینی دراو چهر هر دو جهان

21 بر آیین الف وار بالای راست به هر جانور بر براو پادشاست

22 ز دادار امید و فرمانو پند مر آنراست کاو از خرد بهره مند

23 خرمند اگر با غم و بی کس است خرد غمگسار و کس او بس است

24 بپرسید دیگر کهتن را خورش پدیدست هم پوشش و پرورش

25 خور و پوشش جان پاکیزه چیست که داند بدان پوشش و خورد زیست

26 چنین گفت کز پوشش به کزین مدان چیز جان را به از راه دین

27 شنیدم که رفته روان ها ز تن بنازند یکسر به نیکو کفن

28 همان پوشش است این کفن بی گمان که هرگز نساید بود جاودان

29 خور جان هم از دانش آمد پدید که جان را به دانش توان پرورید

30 بود مرده هر کس که نادانبود که بی دانشی مردن جان بود

31 بپرسید بازشکه مرگیچه چیز همان مرده از چند گون است نیز

32 چنین گفت داننده دل برهمن که مرگی جداییست جان را ز تن

33 دوگوناست مرده ز راه خرد که دانابجز مرده شان نشمرد

34 یکی تن که بی جان بماند به جای دگر جاننادان دور از خدای

35 چو جان رفت اگر رست از اندوه و بند زیان نیست گر بر تن آیدگزند

36 دگر باره پرسید گردگزین که ای بسته بر اسپ فرهنگ زین

37 خور جان بگفتی کنون گوی راست چه چیزست جان نیز و جایش کجاست

38 چنین گفت دانا که جان نزد من یکی گوهر آمد تمامیّ تن

39 چه گویا چه بینا چه فرهنگ گیر چه بیداری او راچه دانش پذیر

40 صفتهاست او را هم از ساز او کزایشان شود آگه از راز او

41 چو مرگی ز تن برگشایدش بند ز دو گونه افتد بهرنج و گزند

42 گر اندر طبایع فتد گرد گرد و گر سوی دوزخ شود جفت درد

43 ز جان ز جایش نمودمت راه اگر دانشی نیز خواهی بخواه

44 سخن اندکی گفتم از هر چه بود ولیکن دراو هست بسیار سود

عکس نوشته
کامنت

سوالات متداول درباره شعر سپهدارگفتنش سر سرکشان

شاعر شعر سپهدارگفتنش سر سرکشان چه کسی است ؟

شاعر شعر سپهدارگفتنش سر سرکشان اسدی توسی می باشد.

شعر سپهدارگفتنش سر سرکشان در چه دوره‌ای سروده شده است؟

این شعر در قرن 5 سروده شده است.

قالب شعر سپهدارگفتنش سر سرکشان چیست ؟

قالب شعر سپهدارگفتنش سر سرکشان گرشاسپ‌نامه است

مضمون اصلی شعر سپهدارگفتنش سر سرکشان چیست؟

این شعر در دسته‌بندی اجتماعی, پندآموز, شعر فارسی, شعر قشنگ, شعر کوتاه, عارفانه, عاشقانه, غمگین, مرگ, می‌نوشی قرار دارد و مضمون اصلی آن اجتماعی, پندآموز, شعر فارسی, شعر قشنگ, شعر کوتاه, عارفانه, عاشقانه, غمگین, مرگ, می‌نوشی است.
بنر