-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سپهدار از آن پس برآراست کار شدن سوی ایران بَر شهریار
2 برون رفت مهراج با او به هم همی رفت یکی هفته ره بیش و کم
3 سر هفته بدرود کردش پگاه شده او و، سپهدار برداشت راه
4 چو این آگهر نزد اثرط رسید گل شادی اندر دلش بشکفید
5 پذیره برون رفت با سرکشان درم ریز کردند و گوهرفشان
6 فتاد از بم و زیر در چرخ جوش ز کوس و تبیره برآمد خروش
7 هوا سر به سر مشک سارا گرفت زمین چرخ در چرخ دیبا گرفت
8 از آذین در و بام شد پر نگار زده کلیه در کله طاووس وار
9 به رخ لعل هر یک، به دل شادکام بدین دست رود و، بدان دست جام
10 همه کوی دیبا، همه ره گهر همه باد مشک و، همه خاک زر
11 پدر با پسر یکدگر را کنار گرفتند و، کرده غم از دل کنار
12 زره سوی ایوان کشیدند شاد همه رنجها پهلوان کرد یاد
13 برو هر چه مهراج شه داده بود هم از بهر اثرط فرستاده بود
14 به گنج نیاکان نهاد آنچه خواست از آن پس برآسود یک ماه راست
15 سر مَه دگر هدیها با سپاه گسی کرد و شد نزد ضحاک شاه
16 پی گرد و باد شتابان گرفت رَهِ سیستان و بیابان گرفت
17 بیابانی از وی رمان دیو و شیر همه خاک ریگ و، همه شخ کویر
18 ز بالای گردونش پهنا فزون درازاش از آن سوی گیتی برون
19 زبس شوره از زیرووز افراز گرد زمینش سپید و هوا لاجورد
20 بدو در ز هر سو ز غولان غریو شب اندر هوا گونهگون چهر دیو
21 گل او طپان چون دل تافته شخش چون لب تشنگان کافته
22 گیا هر یکش چون یکی جنگجوی سپر برگ و، تیع و سنان خاراوی
23 تو گفتی که بومش از آتش بخست تف بادِ تندش دَم دوزخست
24 زمان تا زمان بادِ هامون نورد ببستی درو چشم و چشمه ز گرد
25 گه از شوره شیبی بینباشتی گه از ریک کوهی برافراشتی
26 اگر اسپ گردون بدی مه سوار از او جز به سالی نکردی گذار
27 به چونین بیابان و ریگ روان سپه برد و برداشت ره پهلوان
28 چنین تا بدان جا که خوانی زرنج چو آمد، برآسود لختی ز رنج
29 ز خرماستانها و بید و بهی ندید اندر آن بوم یک پی تهی
30 دو منزل زمین تا لب هیرمند بُد آب خوش و بیشه و کشتمند
31 زده خیمه گردش بسی ساروان گله ساخته ز اشتران کاروان
32 خوش آمدش، گفتا چو از پیش شاه بیایم، کنم شهری این جایگاه
33 کزین بار بندم به زاولستان بگیرم شهی تا به کاولستان
34 وز آنجا دگر باره ره بر کشید سوی بصره و بادیه درکشید
35 همی رفت تا نزد دژ هوخت گنگ که ناورد جایی، زمانی درنگ
36 همه بادیه بد بدان روزگار پر از چشمه و بیشه و مرغزار
37 درختان ز هر گونه فرسنگ شست همه شاخها دست داده به دست
38 ز خوشی بدش مینو آباد نام چو بگذشت ازو پهلوان شادکام
39 به ره بر یکی خوش ده و راغ دید پر از میوه گِردش بسی باغ دید
40 به باغی تماشاکنان گرد گرد درون رفت تا رخ بشوید ز گرد
41 همی گشت باریدگان سرای رزی چند دیدند آنجا بپای
42 خداوند رز تند و ناپاک بود به ده کهبد و خویش ضحاک بود
43 خبر یافت؛ آمد دژم کرده چشم بر آن چاکران بانگ برزد به خشم
44 که ره سوی این رز شما راکه دادم کدام ابله غرچه این در گشاد
45 که بست ایدر این باره سنگ سم که اکنون بیندازمش گوش و دم
46 ز چندین رزان راست ایدر شتافت زبونی ز من دستخوشتر نیافت
47 نداند که با داد شاه دلیر کند بچه خرگوش بر پشت شیر
48 یکی گفت کای ابله روز کور همی دست با چرخ سایی به زور
49 تو چون بفکنی زاسپ او دموگوش که سرت اوفکندن تواند زدوش
50 به دل گرمی ار نکنی از روی پند زبان باری از سرد گفتن ببند
51 گرت نیکی از روی کردار نیست نگو گوی باری که دشوار نیست
52 سپهدار شاهست این کایدرست نبینی که گیتی همه لشکرست
53 برآشفت و گفتا سپهدار کیست جهان را جز از شه نگهدار نیست
54 چو دزدیده شد چیز بیداوری چه ناگوهری دزد و چه گوهری
55 بزد بر سر مرد تازانه چند فکندن همی خواست گوش سمند
56 رهی رفت و با پهلوان هر چه رفت بگفت و،بیآمد سپهدار تفت
57 بر آن روستایی گره هر که بود برآشفت و زایشان یکی را ربود
58 بزد بر دو تن هر سه تن را بکشت گرفت آنگهی ریش کهبد به مشت
59 شرس کند و در زیر پی کرد خرد همه ده به تاراج و آتش سپرد
60 که و مه ز پیوند او هر که یافت همه کشت وزآنجا سویشه شتافت
61 ز خوشان کهبد برادرش ماند ز درد جگر خاک بر سر فشاند
62 به نزدیک شیروی شد دادخواه که او بد سیهپوش درگاه شاه
63 همه جامه زد چاک و فریاد کرد بدپهلوان پیش او یاد کرد
64 بدو گفت شیروی گردن فراز بمان تا بیاید به درگه فراز
65 عنان گیرش و دست و فریاد کن که من خود بگویم به شاه این سخن
66 به شمشیر تیز از سرش نفکنم نه شیروی کین جوی شیراوژنم
67 جهانی بد از پهلوان خیره پاک کز آن بد ز ضحاک نامدش باک
68 از ایرا که در کشورش بیش و کم کسی گر کسی را نمودی ستم
69 بدی داده مغز ستمکاره زود به ماران که بر کتف او رسته بود
70 ستاره شمر نیز گشت سپهر بدو گفته بود از ره کین و مهر
71 که گر بد نماییش مانی نژند وزش خوب داری نبینی گزند
72 برو گرددت راست بر کار تخت برآید به دستش بسی کار سخت
73 روا داشت زین روی بازار اوی نجستی ز بن هرکز آزار اوی
74 رهی کاو به دل شادمان دارت به از بد پسر کاو بیازاردت
75 چو آمد به نزدیک دو روزه راه بفرمود تا شد پذیره سپاه
76 درفش دل افروز و کوس بزرگ فرستاد با سروران سترگ
77 همیدون هزار اسپ زرین ستام صد و شصت منجوق از بهر نام
78 دو صد پیل آراسته هم چنین به برگستوانهای زربفت چین
79 ز یاقوت هر پیلبان را کمر ز زر افسر او، گوشوار از گهر
80 گرفته جهان ناله کرنای خروشان شده زنگ و هندی درای
81 دگر زنده پیلی دژ آگاه بود که ویژه نشست شهنشاه بود
82 به دیدار و بالا چو کوهی ز برف فرستاد با سازههای شگرف
83 بفرمود تا بر نشیند بر آن پیاده خرامند پیشش سران
84 تبیره زنانشان فرستاد پیش بهشادیش بنشاند و بر تخت خویش
85 بپرسید بسیار و بوشید چهر نوازید هر گونه، و افزود مهر
86 نخست از گهرها که بد سی هزار جهان پهلوان کرد پیشش نثار
87 زمین بوسه داد آفرین گسترید سه ساله همه یاد کرد انچه دید
88 وز آن جا سوی کاخ شد شاد باز فرستادن هدیهها کرد ساز
89 همه روز تا شب همه پیش شاه کشیدند هر چیز بیش از دو ماه
90 چنین تا کشنده سته شد ز رنج ببد کاخها تنگ از آکنده گنج
91 شمارنده شد سست و مانده دبیر دل شده و لشکر همه خیره خیر
92 نیامد برون آن دو مه پهلوان همی بود کهبد در انده نوان
93 ز سوز برادرش دل گشته چاک سیه جامه بر تنش پر خون و خاک
94 بدو گفت شیروی کاو این دو ماه ز بیم نیامد همی پیش شاه
95 ولیکن چو فردا بیاید به در در آویز ازو دست و فریاد بر
96 که من پیش شاه آن گهی یاد تو رسانم، ستانم ازو داد تو
97 چو آهخت بر جنگ شب روز تیغ ستاره گرفت از سپیده گریغ
98 شد از جنگشان گنبد نیلگون چو سوکی بر آلوده دامن به خون
99 به دیدار شه شد پل سرفراز چو آمد به نزدیک درگه فراز
100 بزد کهبد اندر عنانش دودست خروشید و غلطید بر خاک پست
101 بپرسید یل کز که گشتی دژم بدو گفت کز تست بر من ستم
102 تویی کز ره داد بر گشتهای به دِه مر برادرم را کشتهای
103 شبانی که او بر رمه شد سترگ کشد گوسپندان چه او و چه گرگ
104 یل پهلوان چون شنید این ز خشم گره زد بر ابروی و برتافت چشم
105 چنین گفت کای پشت سخت تو کوز کسی از شما زنده ماندست نوز
106 مه چرخ کین برکشید از نیام سر از تن بینداختش بیست گام
107 به چرخ و مه و مهر سوگند خورد کزین پس فرستم بهر جای مرد
108 کشم هر چه زین تخمه آرم به دست اگر خود بر شاه دارد نسشت
109 چه شد پیش سه دید شیروی را همی گفت شاه جهانجوی را
110 کزینسان به یک باره گشتی زبون که در پیش تخت تو ریزند خون
111 هر آن شاه کاو خوار دارد شهی شود زود از او تخت شاهی تهی
112 گنهکار چون بد نبیند ز شاه دلیری کند بیشتر بر گناه
113 چو در داد شاه آورد کاستی بپیچد سر هر کس از راستی
114 رهی از هنر گرچه چیزی کند نشاند که بر شه دلیری کند
115 همه کار شاید به انباز و دوست مگر پادشاهی که تنها نکوست
116 بپرسید شاه آن سخنها نهفت بدو پهلوان آنچه بُد باز گفت
117 از آن ده دو کس با خود آورده بود بر آن کار کهبد گوا کرده بود
118 گواهی بدادند در پیش شاه که از کهبد آمد نخستین گناه
119 سپهبد ز شیروی شد دل نژند بر آشفت و گفت ای بداندیش رند
120 چرا آن نگویی که باشد درست بدان بد بسازی که مانند تست
121 ز یک سو بره پیش گرگ آوری دگر سو کنی با شبان داوری
122 برهنه همی بر زنی با پلنگ به دریا کنی آشنا با نهنگ
123 بر آن چشمه کاسپ من افشاند گرد نیارد ژیان شیر از آن آب خورد
124 چو گیرد تگ باد و ابر ابرشم سزد گر شود ماه ترکش کشم
125 شب و روز ار آرند با من ستیز به خنجر کنم هر دو را ریز ریز
126 من اینجا یگه شاه را چاکرم و گرنه دگر جا شه کشورم
127 ندانی که باتش تنت سوختی ترا هم به دستت کفن دوختی
128 ندانی که فردات شیون بود چو کهبد سرت مانده بی تن بود
129 چنان چون تو هستی سیه پوش شاه به مرگ تو مادرت پوشد سیاه
130 نه از پشت پا کم اگر تن درست بمانم ترا، و آن که هم پشت تست
131 اگر شه کند آن چه از وی رواست و گرنه کنم من خود آنچم هواست
132 بگفت این و با خشم و دشنام تیز بیآمد سوی خانه دل پر ستیز
133 شه آشفته شد آمد از تخت زیر سبک داد شیروی را خورد شیر
134 سرای و همه چیز آن بد نژاد ستد، مر جهان پهلوان را بداد
135 از آن پس دگر پایه بفراشتش زمان تا زمان خوبتر داشتش
136 به نزدیک اثرط یکی نامه نیز فرستاد، وز هدیه هر گونه چیز
137 به نامه ز گرد سپهبد نژاد بسی کرد خشنودی و مهر یاد
138 دگر گفت خواهم کز این پهلوان بود تخمه و نام تا جاودان
139 ز تخم بزرگان همانند اوی یکی جفت پاکیزه گوهر بجوی
140 گهرشان بپیوند با یکدگر که پیوسته نیکوتر اید به بر
141 نشاید چنین شیر کز مرغزار شود بچه نادیده اندر کنار
142 دریغ آید این زاد سرو سهی شده مانده باغ از نهالش تهی
143 چنان کن که چون پای از پشت زین درآرد، تو پردخته باشی ازین
144 یکی هفته ز آن پس به شادی و ناز همی بود با گرد گردن فراز
145 سر هفته فرمود کاغآز کن شدن را و، کار سپه ساز کن
146 به نزد پدر چون رسیدی ز راه یکی جفت شایسته خود بخواه
147 ز تو ماند خواهد نژادی بزرگ همه پهلوانان گرد سترگ
148 که هر یک سر نامداران بوند نشاننده شهریاران بوند
149 از آن به چه در اشکار و نهان که اری یکی چون خود اندر جهان
150 به فرزند خرّم بود روزگار هم از وی شود تلخی مرگ خوار
151 گمانی نبردش دل راهجوی که آن از برادرش باشد به زوی
152 درفش نو و کوس و پرده سرای کلاه و گهر، تیغ و مُهر و قبای
153 سزاوار او هر چه بد سر به سر همه داد و کردش گسی زی پدر
154 چو آمد به زوال یک کینه توز برآسود با کام دل هفت روز
155 از آن پس برای دلارای زن سر هفته شد با پدر رأی زن
156 مرورا یکی دخت ازاده بود که مه دل ز خوبی بدو داده بود
157 نگاری به رخ رشک حور بهشت زپاکیش خوی و وز خوبی سرشت
158 به زلف از شبه کرده مه شب نمای به جاو دو چشم از پری دل ربای
159 پدر زو به پوندش این جست و کام نشد گرد سرکش بدان رآی رام
160 دگر هر چه از تخمه سرکشان کسی دختری داد دلبر نشان
161 پژوهید بسیار و کوشید چند نیآمد ز خوبان کس اش دلپسند