1 ز خویشتن نفسی گر نهی قدم بیرون همان بود که بتی آری از حرم بیرون
2 ز جسم خاکی من خون دل تراوش کرد بلی سفال دهد تا پر است نم بیرون
3 به کار خود چو نپرداختی دمی ظالم عبث قدم زدی از عالم عدم بیرون
4 به سرنوشت، رضا ده! که کی بدل گردد هر آنچه روز نخست آمد از قلم بیرون
دیدگاهها **