از خود گذشته منت دوران نمی کشد از سعیدا غزل 287

از خود گذشته منت دوران نمی کشد

1 از خود گذشته منت دوران نمی کشد از پا فتاده تنگی دامان نمی کشد

2 آن کس که یافت لذت فکر تمام را هرگز سری ز چاک گریبان نمی کشد

3 در فکر روزی تو فلک کرده پشت خم این فیل مست بار تو آسمان نمی کشد

4 آن کاو متاع خویش به یغمای عشق داد در چارسوی حادثه نقصان نمی کشد

5 غیر از خیال خنجر مژگان ناز او کس خون به نیشتر ز رگ جان نمی کشد

6 هر مو جدا به خویش گرفتار می کند این دل چها ز زلف پریشان نمی کشد

7 جوهرنمای ذاتی خود هر که می شود انگاره اش مشقت سوهان نمی کشد

8 کی می کشد به گوشهٔ ما منت از قدم شوخی که پا به گوشهٔ دامان نمی کشد

9 تا داده اند در چمن بیخودی رهم دیگر دلم به سیر گلستان نمی کشد

10 روشندلان ز منت آیینه فارغند بیمار عشق، ناز طبیبان نمی کشد

11 قانع به نیم نان گدایی کسی که شد ذلت ز خوان و سفرهٔ دونان نمی کشد

12 کی می رسد به وصل سعیدا کسی به جهد تا محنت و مشقت هجران نمی کشد

عکس نوشته
کامنت
comment