1 خویشتنداری و خموشی را هوشمندان حصار جان دانند
2 گر زیان بینی از بیان بینی ور زبون گردی از زبان دانند
3 راز دل پیش دوستان مگشای گر نخواهی که دشمنان دانند
1 بهر تو این خجستهکتاب آورد نشاط چون یار مهربان که به دلداده میرسد
2 گنجینهای ز معتمدالدوله مانده باز گنج پدر به زاده آزاده میرسد
1 با دل روشن در این ظلمتسرا افتادهام نور مهتابم که در ویرانهها افتادهام
2 سایه پرورد بهشتم از چه گشتم صید خاک ؟ تیرهبختی بین کجا بودم کجا افتادهام
1 ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست وآنچه در جام شفق بینی به جز خوناب نیست
2 زندگی خوشتر بود در پردهٔ وهم و خیال صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست