-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خود را به عقل خویش یکی بر گرای، خود تا چیستی و چندی؟ ای مرد پر خرد
2 جانی؟ تنی؟ چه گوهری از گوهران، همه؟ کار تو دادن است ز هر کار، یا ستد؟
3 مار خزنده، یا نه، ستور دوندهای؟ آگه چو عقلی از خود، یا بی خبر چو دد؟
4 جر مار و جز ستور نهای، گر به خود نهای اندام هفتگانه ات انگار هفتصد
5 از مار و از ستور چه برده است مار گیر؟ جز زهر مار بهره و خربنده جز لگد؟
6 هستی تو جاودان نگران سوی دیگران خود ننگری به خود نَفَسی، از تو کی سزد؟
7 چشم تو پوست بیند و بر پوست، موی و پشم وز موی و پشم و پوست، رسن خیزد و نمد
8 گر چه سبد نگاه توان داشتن در آب لیک آب را نگه نتوان داشت در سبد
9 تن را به جان اگر چه توان داشتن به پای پایندگی جان به خرد، نه به تن، بود
10 بینش به عقل کن که وجود تو بینش است جانم بدین سخن ز خرد نیست شرم زد
11 از عقل توست هر گذرنده بقا پذیر پس جز ز عقل خود ز چه جویی بقای خود؟
12 عقل تو کرد این که عیان است پیش تو احوال هست گشته و کردار نیک و بد
13 پیشی گرفته چرخ هزاران هزار دور بنگر که چون به دو تک اندیشه در رسد