- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سبویی میستد رندی زخمار که این ساعت گرو بستان و بردار
2 چو خورد آن باده گفتندش گرو کو گرو گفتا منم گفتند نیکو
3 زهی نیکو گرو برخیز و رو تو نیرزی نیم جو وقت گرو تو
4 اگر ارزندهٔ داری تو با خویش نیرزی تو بنزد کس از آن بیش
5 ترا قیمت بعلمست و بکردار تو همچون من در افزودی بگفتار
6 بقدر آن که علم و کار داری بدان ارزی بدان مقدار داری
7 فشاندم در معنی بر تو بسیار ولی کی کور بیند در شهوار
8 تو چون نرگس همه چشمی نه بینا چو سیسنبر همه گوشی نه شنوا
9 تو این ساعت که عقل و هوش داری نه بنیوشی سخن نه گوش داری
10 در آن ساعت که عقل و هوش شد پاک مگر خواهی شنودن مرده در خاک