- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سید عالم بخواست از کردگار گفت کار امتم با من گذار
2 تا نیابد اطلاعی هیچ کس بر گناه امت من یک نفس
3 حق تعالی گفتش ای صدر کبار گر ببینی آن گناه بیشمار
4 تو نداری تاب آن حیران شوی شرم داری وز میان پنهان شوی
5 عایشه کو بود هم چون جان ترا سیر شد زو دل به یک بهتان ترا
6 تو شنیدی بانگ از اهل مجاز پس بجای خود فرستادیش باز
7 چون بگشتی از گرامیتر کسی پر گنه هستند در امت بسی
8 تو نداری تاب چندانی گناه امت خود را رهاکن با اله
9 گر تو میخواهی که کس را در جهان از گناه امتت نبود نشان
10 من چنان میخواهم ای عالی گهر کز گنه شان هم ترا نبود خبر
11 تو بنه پای از میان رو با کنار کار امت روز و شب با من گذار
12 کار امت چون نه کار مصطفاست کی شود این کار از حکم تو راست
13 میمکن حکم و زفان کوتاه کن بی تعصب باش و عزم راه کن
14 آنچ ایشان کردهاند آن پیش گیر در سلامت رو طریق خویش گیر
15 یا قدم در صدق نه صدیقوار یا نه چون فاروق کن عدل اختیار
16 یا چو عثمن پر حیا و حلم باش یا چو حیدر بحر جود و علم باش
17 یا مزن دم، پند من بپذیر رو پای بردار و سرخود گیر رو
18 تو چه مرد صدق و علم حیدری مرد نفسی هر نفس کافرتری
19 نفس کافر را بکش مؤمن بباش چون بکشتی نفس را ایمن بباش
20 در تعصب این فضولی میمکن از سر خویش این رسولی میمکن
21 نیست در شرعت سخن تنها قبول چه سخن گویی ز یاران رسول
22 نیست در من این فضولی ای اله از تعصب دار پیوستم نگاه
23 پاک گردان از تعصب جان من گو مباش این قصه در دیوان من