ساقیا منکه خرابم زنو از آشفتهٔ شیرازی غزل 922

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

ساقیا منکه خرابم زنو آبادم کن

1 ساقیا منکه خرابم زنو آبادم کن تشنه ام خضری و از جرعه ی امدادم کن

2 زازل گرچه نهادند مرا بنیان کج راست خواهی تو خرابم کن و آبادم کن

3 در وجود من خاکی نبود آب طرب بکش از خاک در میکده ایجادم کن

4 همه شب همنفس مرغ گلستانم من یکنفس ای گل نو گوش بفریادم کن

5 مطرب از ساز حقیقت بزن این پرده ساقی از رنگ تعلق زمی آزادم کن

6 بچم ای گلبن مه روی سهی قد در باغ فارغ از جلوه سرو و گل و شمشمادم کن

7 کو اجازت که بسر برد در تو طوف کنم همتی بدرقه طوسم و بغدادم کن

8 بسمل تیر نظر منتظر یک نگهست فارغ از کمکش دام و زصیادم کن

9 بیستون غم عشق تو بناخن کندم بده آن تیشه خونریزم و فرهادم کن

10 رهروان جمله بکعبه من آشفته بدیر آخرای پیر خرابات تو ارشادم کن

11 پای تا سر غمم از کثرت اغیار بیا بی خبر از درم و از همه غم شادم کن

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر