ساقیا چون گشت پیدا از مسعود سعد سلمان قصیده 105

1 ساقیا چون گشت پیدا نور صبح از کوهسار بر صبوحی خیز و بنشین جام محمودی بیار

2 آسمان گشت از شعاع آفتاب آراسته همچو شخص من به خلعت های خاص شهریار

3 گر یکی خورشید باشد بر سپهر آبگون هست بر خلعت مرا خورشید تابنده هزار

4 ور بود بر چرخ گردنده همیشه سعد نحس خلعتم سعدیست کانرا هیچ نحسی نیست یار

5 پادشاها شکر تو پیش که دانم گفت من جز به پیش کردگار ذوالجلال کامگار

6 روز و شب گویم الهی شاه سیف الدوله را در ثبات ملک شاهی و جهانداری بدار

7 می ده ای ساقی که روزی سخت خوب و خرم است ساتکینی جفتکان بر هر ندیمی برگمار

8 ور کسی گوید که مستم کی توانم خورد می کن به نوک موزه ترکانه او را هوشیار

9 گو مشو مست و به پیش شاه ما هشیار باش زانکه باشد پیش او هشیار مردم نامدار

10 کو خداوندیست عالم در همه انواع علم یادگار از خسروان کو باد دایم یادگار

11 پادشاهی را جمال و شهریاری را شرف سروری را اختیار و خسروی را افتخار

12 از سنان او همی باشد نهیب اندر نهیب زینهار از تیغ او خواهد به جمله زینهار

13 چون برافروزد حسامش در میان معرکه بدسگالش در دماغ خویشتن بیند شرار

14 خسروا تا پادشاهی در جهان موجود گشت روزگارت را همی کرد از زمانه اختیار

15 چون به تخت پادشاهی برنشستی در زمان پادشاهی پیش تو بندد میان را بنده وار

16 نوبهار بدسگالان شهریارا شد خزان تا رهی را خلعتی دادی بهار اندر بهار

17 تا همی یابد زمین از دایره دایم سکون تا کند پیوسته مهر از بهر این مرکز مدار

18 کامران و دیرزی و شاه بند و شهر گیر سیم بخش و زر ده و دشمن کش و خنجر گذار

19 همچنین مر بندگان خویش را گردان بزرگ گه به خلعت های فاخر گه به زر با عیار