ساقی بیا که به ز خودی عشق و بی خودی از جامی غزل 927

جامی

جامی

جامی

ساقی بیا که به ز خودی عشق و بی خودی

1 ساقی بیا که به ز خودی عشق و بی خودی در ده شراب لعل ز جام زبرجدی

2 می ده به روی شاهد مهوش که این بود سرمایه سعادت و اقبال سرمدی

3 می چیست جذب عشق که بد را و نیک را سازد تهی ز وسوسه نیکی و بدی

4 شاهد کدام آن که شهود جمال اوست مقصود منتهی و تمنای مبتدی

5 در شرع عشق هر چه به جز می ضلالت است خوش آن که شد به شارع میخانه مهتدی

6 این نکته با فقیه چه گویم که بهره نیست بوجهل را ز مشرب عذب محمدی

7 بیچاره مدعی کند اظهار علم و فضل نشناخته قبول ز رد، جید از ردی

8 با روی چین گرفته و پشت دو تا زند گلبانگ گل عذاری و لاف سهی قدی

9 جامی بسوز دلق تعلق که دوختند بر قد همت تو قبای مجردی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر